عیدتون مبارک 🙋🏻♀️🌸
بچز این پارت یکم زیاد حرف میزنن چون دوست دارم داستان خوب و کامل و با جزئیات بشه پس اون یه تیکه رو مثل یه سکانس فیلم قورت بدین بره پایین 😌
لطفا با انرژی وارد شوید ^_^
______
ساعت سه و ربع بود و هوا سرد و تاریک..
بچه ها دونه دونه از اتوبوس پیاده میشدن..
دو نفر بعد از نایل پیاده شدن و بالاخره لویی هم از اتوبوس خارج شد..تو این مدت حتی یه نگاه خشک و خالی بهم تحویل ندادن..
هوا انقدر سرد سوزناک بود که هرکس بلافاصله خودشو جمع و جور میکرد و مسیر خونشو پیش میگرفت..
لویی کولشو انداخت پشتش و با توجه به پیام اخیر هری، زود رفت سمت پارکینگ..
هری چراغ داد و از ماشین پیاده شد..
لویی با ذوق سرعتشو زیاد کرد و به آغوش باز هری پناه برد..هری: اوه ببینمت..!
هری لوییو از خودش جدا کرد و صورتشو قاب کرد..
هری: تو همین فاصله انقدر یخ زدی..؟! نوک دماغت قرمز شده..!باهم ریز خندیدن و هری کتشو درآورد و دور لویی انداخت..
هری: بدو سوار شو..لویی زود سوار شد و کت هریو خوب دور خودش پیچید..
لویی: فکرکردم پاول میاد دنبالمون..!هری: ماشین من اینجا پارک بود..
هری گفت درحالی که دمای باد گرم رو تنظیم میکرد..مدتی از حرکت میگذشت و به نظر میومد هردو چیزی برای گفتن ندارن تا اینکه لویی زبون باز کرد..
لویی: میریم خونه ی تو..؟!
هری: اگه خونه ی ما منظورته، آره..
لویی: پس خونه ی منم میشه خونه ی ما..؟!
هری: اگه تو بخوای، خب آره..
لویی با خنده ی کوچیکش به هری خیره شد..
هری هم با لبخند قشنگش دست کوچولوی لوییو به دست خودش قفل کرد و با آرامش به رانندگی ادامه داد..مدت زیادی میگذشت و دستاشون همچنان بهم قفل بودن..
لویی زیرزیرکی به هری نگاه میکرد و تو دلش میخندید و سوالی تو ذهنش شکل گرفته بود..لویی: دستم عرق کرد..!
هری دستاشونو همونطوری آورد نزدیک خودش و با فاصله دادن کف دستش، بینشونو فوت میکرد..