Part 43

7.9K 756 954
                                    

عیدتون مبارک 🙋🏻‍♀️🌸

بچز این پارت یکم زیاد حرف میزنن چون دوست دارم داستان خوب و کامل و با جزئیات بشه پس اون یه تیکه رو مثل یه سکانس فیلم قورت بدین بره پایین 😌

لطفا با انرژی وارد شوید ^_^

______

ساعت سه و ربع بود و هوا سرد و تاریک..

بچه ها دونه دونه از اتوبوس پیاده میشدن..
دو نفر بعد از نایل پیاده شدن و بالاخره لویی هم از اتوبوس خارج شد..

تو این مدت حتی یه نگاه خشک و خالی بهم تحویل ندادن..

هوا انقدر سرد سوزناک بود که هرکس بلافاصله خودشو جمع و جور میکرد و مسیر خونشو پیش میگرفت..

لویی کولشو انداخت پشتش و با توجه به پیام اخیر هری، زود رفت سمت پارکینگ..

هری چراغ داد و از ماشین پیاده شد..
لویی با ذوق سرعتشو زیاد کرد و به آغوش باز هری پناه برد..

هری: اوه ببینمت..!
هری لوییو از خودش جدا کرد و صورتشو قاب کرد..
هری: تو همین فاصله انقدر یخ زدی..؟! نوک دماغت قرمز شده..!

باهم ریز خندیدن و هری کتشو درآورد و دور لویی انداخت..
هری: بدو سوار شو..

لویی زود سوار شد و کت هریو خوب دور خودش پیچید..
لویی: فکرکردم پاول میاد دنبالمون..!

هری: ماشین من اینجا پارک بود..
هری گفت درحالی که دمای باد گرم رو تنظیم میکرد..

مدتی از حرکت میگذشت و به نظر میومد هردو چیزی برای گفتن ندارن تا اینکه لویی زبون باز کرد..

لویی: میریم خونه ی تو..؟!

هری: اگه خونه ی ما منظورته، آره..

لویی: پس خونه ی منم میشه خونه ی ما..؟!

هری: اگه تو بخوای، خب آره..

لویی با خنده ی کوچیکش به هری خیره شد..
هری هم با لبخند قشنگش دست کوچولوی لوییو به دست خودش قفل کرد و با آرامش به رانندگی ادامه داد..

مدت زیادی میگذشت و دستاشون همچنان بهم قفل بودن..
لویی زیرزیرکی به هری نگاه میکرد و تو دلش میخندید و سوالی تو ذهنش شکل گرفته بود..

لویی: دستم عرق کرد..!

هری دستاشونو همونطوری آورد نزدیک خودش و با فاصله دادن کف دستش، بینشونو فوت میکرد..

Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now