وسط امتحاناست و امیدوارم همه چیز خوب پیش بره 😁🌸
از فامیل و اقوام و هرچیزی که به اونا مربوط بشه بدم میاد و این قسمتم به این مربوطه :|
طولانی ترم هست این پارت پس با حوصله بخونین 😅🤩
لویی با لبخند و چشمای شگفت زدش به خونه ی مقابل خیره شد و نمای جالب اون خونه ی شیرینو برانداز میکرد...هری: خیلی ممنون آقا..
هری چمدون تقریبا کوچیک دو نفره رو برداشت و روی زمین گذاشت و دستشو بلند کرد..
هری: لو..! چی شده..؟! بریم..؟لویی: این خونه خیلی با نمکه...خوش بحال مامان بابات...
لویی با ذوق زدگی گفت و هری خندید و چشماشو تنگ کرد..هری: فکر میکنم تو از همه ی خونه ها خوشت میاد به جز خونه ی خودمون..!
لویی: این خونه تو این تاریکی و زیر سایه روشن نور لامپ ها انقدر زیباست ببین صبح بشه چقدر قشنگتر میشه..
هری با لبخند و پیروی از حرف لویی چرخید و به خونه نگاه کرد اما منظره ی دیگه ای اون سمت حیاط نظرشو جلب کرد..
هری: هی هی هی لو بیا عقب..هری لوییو تقریبا کشید عقب و هردو به میز دورهمی ای که سروصداشون تازه جلب توجه کرده بود، خیره شدن..
لویی: آاا فامیلاتونن..؟!
هری: پوفف...اره..حتما مامان به خاطر من دعوتشون کرده...
هری کلافه گفت..لویی: خب چه اشکالی داره..!
هری: دلم نمیخواست الان باشن...اگه صبح میومدیم ایناهم نبودن...لویی: اها صبرکن.. الان میخوای بگی تقصیره منه..؟
لویی با اخم و لبای مچاله شده گفت..هری: بله..اگه هی غر نمیزدی که میخوام بخوابم بخوابم، الان اینجوری نمیشد...
هری هم با پچ پچ غر زد..لویی هم مثل یه گربه ی عصبانی که تو تاریکی چشمای آبیش برق میزد، چنگالاشو به بازوی هری قفل کرد..
لویی: من که گفتم بعد از ظهر بیایم...