Part 58

5K 624 1.3K
                                    

وسط امتحاناست و امیدوارم همه چیز خوب پیش بره 😁🌸

از فامیل و اقوام و هرچیزی که به اونا مربوط بشه بدم میاد و این قسمتم به این مربوطه :|
طولانی ترم هست این پارت پس با حوصله بخونین 😅🤩

از فامیل و اقوام و هرچیزی که به اونا مربوط بشه بدم میاد و این قسمتم به این مربوطه :|طولانی ترم هست این پارت پس با حوصله بخونین 😅🤩

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



لویی با لبخند و چشمای شگفت زدش به خونه ی مقابل خیره شد و نمای جالب اون خونه ی شیرینو برانداز میکرد...

هری: خیلی ممنون آقا..
هری چمدون تقریبا کوچیک دو نفره رو برداشت و روی زمین گذاشت و دستشو بلند کرد..
هری: لو..! چی شده..؟! بریم..؟

لویی: این خونه خیلی با نمکه...خوش بحال مامان بابات...
لویی با ذوق زدگی گفت و هری خندید و چشماشو تنگ کرد..

هری: فکر میکنم تو از همه ی خونه ها خوشت میاد به جز خونه ی خودمون..!

لویی: این خونه تو این تاریکی و زیر سایه روشن نور لامپ ها انقدر زیباست ببین صبح بشه چقدر قشنگ‌تر میشه..

هری با لبخند و پیروی از حرف لویی چرخید و به خونه نگاه کرد اما منظره ی دیگه ای اون سمت حیاط نظرشو جلب کرد..
هری: هی هی هی لو بیا عقب..

هری لوییو تقریبا کشید عقب و هردو به میز دورهمی ای که سروصداشون تازه جلب توجه کرده بود، خیره شدن..

لویی: آاا فامیلاتونن..؟!
هری: پوفف...اره..حتما مامان به خاطر من دعوتشون کرده...
هری کلافه گفت..

لویی: خب چه اشکالی داره..!
هری: دلم نمیخواست الان باشن...اگه صبح میومدیم ایناهم‌ نبودن...

لویی: اها صبرکن.. الان میخوای بگی تقصیره منه..؟
لویی با اخم و لبای مچاله شده گفت..

هری: بله..اگه هی غر نمیزدی که میخوام بخوابم بخوابم، الان اینجوری نمیشد...
هری هم با پچ پچ غر زد..

لویی هم مثل یه گربه ی عصبانی که تو تاریکی چشمای آبیش برق میزد، چنگالاشو به بازوی هری قفل کرد..
لویی: من که گفتم بعد از ظهر بیایم...

Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now