صدای بلند زنگ تلفن، حکم کفایت خواب رو برای لویی صادر کرد..لویی از عالم خواب عمیقش به بیرون پرت شد و بعد از اینکه بی حوصله دستشو رو صورت و چشمای خسته و نیمه بسته ش کشید تماسو جواب داد..
هری: الو لویی؟!
لویی: هوم؟
آوای خفه ای از دهن بسته ی لویی که توان و حوصله ی باز کردنشو نداشت خارج شد..هری: تو تازه بیدار شدی؟!
لویی نفسشو داد بیرون و تا خواست دهنشو باز کنه هری دوباره غر زد..
هری: زودباش حاضرشو برو سر تمرین..حتما من باید بیدارت کنم؟!لویی چشماشو چرخوند و گوشیو از گوشش فاصله داد..
بدترین نوع بیدار شدن همین بود..
به جای اینکه تو بغل دوست پسرش آروم پلک های سنگینشو باز کنه و لب های غنچه شدش از بوسه های شیرینش ، شکوفا و گوش هاش از زمزمه ها و جملات عاشقانه ی اون پر بشن، الان به عنوان مربی بد عنق، با سرزنش و سخت گیری از پشت تلفن بیدارش میکنه..
لویی: بله حتما تو باید بیدارم کنی..اصلا تو الان کجایی؟ چرا تنهایی رفتی؟!
هری: چون من یه جای دیگه کار دارم.. زنگ زدم به پاول گفت هنوز بیدار نشدی..
لویی: خیلی خب ممنون که اول صبحی همه چیو یادآوری میکنی..
هری: اول صبح چیه؟ ساعت دهه لویی..من ظهر میام باشگاه از جیمز میپرسم کیا دیر اومدن پس به نفعته همین الان پاشی بری..
لویی: خیلی خب اه..
لویی داد زد و گوشیو قطع کرد...
لویی زیپ سویشرت قرمزشو که با جوراب های ساق بلندش ست کرده بود، کشید بالا و تو زمین قاطی بچه ها شد..
وقتایی که جیمز تنها مربی بود تمرینا هم راحت تر بود..
توماس مولر هم که فقط زمانی که هری حضور داشت دل به کار میداد و در غیر اینصورت بیست و چهارساعته یه لیوان بزرگ چایی تو دستش بود و درحالی که با گوشیش ور میرفت کنار زمین قدم میزد..
طبق معمول توپ های متعددی به عنوان مانع با فاصله ی تقریبا کم و معین کاشته شده بودن..
یه صف از بچه ها به نوبت از هر توپ میپریدن و تو هر فاصله بین دو توپ باید ریز درجا میزدن تا پاها و بدنشون کاملا گرم شه..
تنها چیزی که به لویی انگیزه میداد از قسمت گرم کردن لذت ببره صحبت های بی وقفه ش با نایل و البته امید به اون یک ساعتی بود که همیشه صرف یه بازی دوستانه با هم تیمی هاش میشد..