بزاق دهنشو به سختی قورت داد..ملافه رو چنگ زد و با دهن بسته نفس های سنگینشو خارج کرد..
چشماشو آروم باز کرد و حس دوباره زنده شدن بعد از یه خواب عمیق تو تمام وجودش پخش شد..
برخورد پاهای لختش بهم دیگه، خنکی خاصی رو روی پوستش به وجود آوردن و باعث شدن هوش و حواس لویی بیاد سرجاش..
لویی لحافو کمی داد بالا و با دیدن بدن کاملا برهنش فورا خودشو پوشوند و با تعجب به بغل دستش نگاه کرد..
جای هری خالی بود و ملافه ش نامرتب..
لویی نیم خیز شد و آروم نشست ولی به خاطر تجمع فشار، درد نه چندان آزاردهنده ای رو وسط باسنش احساس کرد و زود خودشو جابه جا کرد..فکرش درگیر نبودن هری شد..
حس تنهایی تو این وضعیت بیدار شدن نگرانش کرد..
گوشاشو تیز کرد ولی صدای آب نشنید..
پس هری تو حموم نبود..نفس های بی نظمش و تپیدن قلب کوچیکش تنها چیزهایی بودن که تو سکوت مطلق اتاق حس میشدن..
اخم هاش بهم پیچیدن و با نگاهی نگران به یه نقطه خیره شد..
اتفاقات دیشب تو ذهنش صحنه سازی میشدن..
چی اون دونفرو به سمت هم متمایل کرد؟!چطور انقدر راحت تسلیم هری شد و بدون درنظر گرفتن موقعیتش به عنوان سرمربیش، بدنشو در اختیار اون قرار داد؟!
دستاشو محکم رو صورتش کشید تا فکر و خیالاشو از سرش بیرون کنه و خودشو به خاطر چیزی سرزنش نکنه..
اون دیشب سرمربیش نبود..
اون همون مردی بود که عهد بسته بود هرنوع آرامشی رو براش فراهم میکنه و دیشب هردوی اونها به اون حس خوب و آرامش رسیده بودن اما چیزی که الان ذهن لویی رو درگیر و نگران خودش کرده بود از کجا پیدا شد؟!لویی خودشو رو تخت پرت کرد و نفس حبس شده و لرزونشو داد بیرون و به سقف خیره شد..
ولی چیز دیگه ای جلوی چشمشو میگرفت و باعث میشد لویی با خجالت چشماشو محکم ببنده..اون چهره ی جدیدی از هری دیده بود..
صورت جدی و پرابهتی که با چشمایی از جنس عشق و لطافت، اختیار و کنترلشو به دست گرفته بود..
صدای خشنی که با جملات عاشقانه و محبت آمیز گوششو نوازش میداد و بدنشو سست میکرد..
درد لذت بخشی که درمانشو در پی داشت و اونو تا مرز جنون به هری وابسته تر میکرد..