بچه ها هرکدوم با لباس ورزشی خودشون تو زمین میچرخیدن به خاطر تدارکات قبل از مسابقه یکم شلوغ بود..
لویی: دیدی گفتم زود بیایم بهتره..لویی و جف رفتن تو زمین و شروع کردن به گرم کردن..لویی طبق معمول سریع یه توپ رو برداشت و تمرین با توپ رو با جف انجام دادن..تمام حواس لویی به اطرافش بود به آدمای جدید که اومده بودن به میزی که کنار گذاشته بودن..
لویی: جف بیا بریم بپرسیم چطوریه مسابقش!چیز خاصی نبود..بچه ها طی چند دوره باید دو تیم تشکیل میدادن و یک بازیه عادی به نمایش میذاشتن ولی هدف این بود که هرکس مهارت های فردی خودش رو به نمایش میذاشت..
مهارت فردی فقط گل زدن یا پاس خوب و سانتر خوب نبود..کار تیمی، گذشت به موقع و خیلی از رفتارای دیگه هم مد نظر داور ها قرار می گرفت..
برنامه ریزی های قبل از مسابقه آماده شده بود قرعه کشی ها انجام شده بود..
چهارتا تیم یازده نفره تشکیل شده بود و حالا هرکس باید تو تیم خودش قرار میگرفت..
همهمه و سروصدا با استرس و هیجان بعضی از بچه ها قاطی شده بود..جف: الان که میبینم، حس میکنم بیخود شرکت کردم..
لویی: ولی من خیلی هیجان زدم..هیچیم نشم بازم از این عدالت و مسئولیت پذیریشون خوشم اومده..
جف: لویی من واقعا برات دعا میکنم..تمام تلاشتو بکن..تو موفق میشی پسر..
لویی خندید و مشتشو به دست مشت شده ی جف زد و رفت که تو تیم خودش قرار بگیره..موقع بازی تیم" آ " که لویی توش قرار داشت با تیم "ب" جف کاملا نقش مشاور و لیدر لویی رو بازی میکرد اونقدر به موفق شدن لویی اهمیت میداد که یادش رفته بود خودشم بعد از این بازی، بازی داره..
تماشاچی های تقریبا زیادی اعم از دوست و آشناهای بازیکن ها و کسایی که عضو باشگاه بودن ولی بازی نمیکردن یا خودشون تو مسابقه بودن، حضور داشتن و این زمینه بزرگی رو برای ایجاد سروصدا و تشویق و همهمه به وجود میاورد و از بین این همهمه صدای داد و فریاد جف که فقط لویی رو تشویق میکرد به گوش لویی میرسید..
لویی برعکس همیشه از پرحرفی و داد و فریاد های جف لبخند رضایت میزد و حواسش رو بیشتر جمع بازی میکرد تا جواب توپ هایی که زیر پاش قرار میگیرن رو بده..
تقریبا وسط بازی، بین اون همهمه و شور و هیجان مردی که لویی دوروز پیش ملاقاتش کرده بود کنار میز ایستاد و نگاهشو دونه به دونه از روی همه ی بازیکنا گذروند..
دروازبان تیم "ب"..
مهاجم تیم " آ "..
و چند نفر دیگه که تا چند دقیقه قبل از اتمام بازی نظرشو جلب کرده بودن..لویی با بدن نیمه خیس و خسته از زمین اومد بیرون و جف با پرش محکم از گردن لویی آویزون شد..
جف: لویی تو بهترین بودییی..
لویی آه کشید و چشماشو چرخوند و خودشو از دست جف رها کرد..