هی گایز بی زحمت این چند قسمتو تحمل کنین چون اگه اینا نباشن خودتون میاید میگید چرا همه چیز انقدر زود اتفاق افتاد...! 😌💙
----
مدت زیادی از غروب آفتاب نگذشته بود ولی آسمون به تاریکی میزد...
بچه ها توی زمین یه عده نشسته یه عده قدم میزدن تا از فرصت استراحت کوتاهشون استفاده کنن..
لویی و متیو از دو تا میله ی دو طرف یکی از دروازه کوچیکا آویزون شده بودن و تاب میخوررن تا با نیروی پاهاشون همدیگه رو هل بدن و بندازن زمین..
لویی میخندید ولی ده برابر جدی تر از متیو این کارو میکرد..
مثل همیشه تشنه ی برنده شدن حتی تو کوچیک ترین رقابت ها بود..نایل یواشکی از پشت به لویی نزدیک شد..
دستاشو زیر بغل و دور سینه ی لویی قفل کرد و تو یه حرکت سریع آوردش پایین..لویی: هعیییی لعنتی..چه غلطی کردیییی...!
لویی درست مثل یه گربه ی عصبانی سر نایل داد زد و میخواست بزنتش که نایل با خنده مچ دستاشو میگرفت و مانعش میشد..
متیو: دیگه باختی تموم شد..ناهار فردامو حساب میکنی..ختدیدن متیو و نایل، لوییو بیشتر عصبانی میکرد..
لویی: خفه شو خود نایل اینکارو کرد پس خودشم باید شرطو بده..نایل: خیلی خبب..من میدم..
متیو خندید و دور شد و لویی همچنان چپ چپ به نایل نگاه میکرد..
نایل: چند روز ندیدمت دلم برات تنگ شد..تو هم که دیگه تحویلمون نمیگیری..
نایل دستشو انداخت دور گردن لویی و باهم به طرف بچه ها قدم زدن..لویی: چرت نگو خودت دیروز نیومدی...
نایل: منظورم زنگی چیزی..
لویی: خب زنگ بزنم چی بگم..حتما سرت شلوغ بود دیگه..
نایل: خبب اره..سرم شلوغ بود اما بگو چرا..!
نایل ایستاد و با یه لبخند مفتخرانه نگاهش کرد..لویی: چرا..؟
نایل: سرمایمو جمع و جور کردم و به زودی صاحب یه خونه ی شیک و مجلسی میشم...یه چیز تو مایه های عمارت..
لویی با دهن نیمه باز مکث کرد ولی بعد ذوق زده بازوهای نایلو گرفت..
لویی: داری واقعا میگیییی؟!