part 42

6K 755 1.6K
                                    

هوح هوح بالاخره شنبه آپ کردم 😎

شنبه هنوز تموم نشده و من زیر قولم نزدم 😊

و اما مناسبت امشب...
دارارارام دی ری‌ رارام تولد اینجانبه 😎🤭🙈💃🏻💃🏻

این قسمت هنوز جای عر زدن داره 😂😭

با انرژی نخونید میرم غیبت کبری 😐
از صبببب تا خود همین الاااننن نوشتم خدا پیغمبری 😐🙌🏻
نوش جونتون 😍♥️😘

----
هنوز دو قدم از اتاق فاصله نگرفته بود که ایستاد..

نفس های سنگینشو با زور از بینیش خارج میکرد..

حلقه ی زیباش زیر فشار مشتش تسلیم این تصمیم گیری ها شده بود..

صورت لویی آشفته و عصبی بود ولی مدت زیادی بود که سعی کرده بود دیگه تسلیم احساساتش نشه..

حداقل، احساساتی که برای هری بود..

مشتشو آروم باز کرد و به حلقه ی تو دستش خیره شد..
نفس عمیق کشید و آروم تر شد..

لویی: این فقط برای توئه مامان...

سرشو آورد بالا و قاطعانه تر ادامه داد..
لویی: از این به بعد، فقط به خاطر تو..

.
جیمز: هری..!
جیمز بعد از در زدن وارد شد و متوجه هری شد که رو صندلیش لم داده اما پشتش به طرف اون بود..

رفت جلوتر و دوباره صدا زد..
جیمز: هری..! نمیخوای آماده شی..؟

هری: من دیرتر میام..
با صدای بم گفت و آروم چشماشو مالید ولی جیمز بیخیال نشد و اومد جلوتر، طوری که از بغل متوجه هری شد..

جیمز: هری خوبی..؟ ببینمت..چشمات چرا قرمزه..؟!

هری دوباره چشماشو آروم مالید و تمیز کرد و سرشو تکون داد..
هری: دیشب نخوابیدم..خستم..

جیمز: باشه..منم باور کردم..

هری: چیکار کنم جیمز؟! گفتم من غروب میرم..میخوای با من بیا نمیخوای خودت جدا برو..

جیمز: معلومه که با تو میام..یه مهمون کوچولوهم داریم..

هری نگاه منتظرشو به جیمز دوخت که با خوشحالی انگار میخواست یه مژده به هری بده..

جیمز: مکس هم قراره بیاد..!

مکس پسر بچه ی شیش ساله ی جیمز، که اوقات زیادی رو با هری میگذرونده و شاید هریو حتی بیشتر از باباش دوست داره..

Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now