هوح هوح بالاخره شنبه آپ کردم 😎
شنبه هنوز تموم نشده و من زیر قولم نزدم 😊
و اما مناسبت امشب...
دارارارام دی ری رارام تولد اینجانبه 😎🤭🙈💃🏻💃🏻این قسمت هنوز جای عر زدن داره 😂😭
با انرژی نخونید میرم غیبت کبری 😐
از صبببب تا خود همین الاااننن نوشتم خدا پیغمبری 😐🙌🏻
نوش جونتون 😍♥️😘----
هنوز دو قدم از اتاق فاصله نگرفته بود که ایستاد..نفس های سنگینشو با زور از بینیش خارج میکرد..
حلقه ی زیباش زیر فشار مشتش تسلیم این تصمیم گیری ها شده بود..
صورت لویی آشفته و عصبی بود ولی مدت زیادی بود که سعی کرده بود دیگه تسلیم احساساتش نشه..
حداقل، احساساتی که برای هری بود..
مشتشو آروم باز کرد و به حلقه ی تو دستش خیره شد..
نفس عمیق کشید و آروم تر شد..لویی: این فقط برای توئه مامان...
سرشو آورد بالا و قاطعانه تر ادامه داد..
لویی: از این به بعد، فقط به خاطر تو...
جیمز: هری..!
جیمز بعد از در زدن وارد شد و متوجه هری شد که رو صندلیش لم داده اما پشتش به طرف اون بود..رفت جلوتر و دوباره صدا زد..
جیمز: هری..! نمیخوای آماده شی..؟هری: من دیرتر میام..
با صدای بم گفت و آروم چشماشو مالید ولی جیمز بیخیال نشد و اومد جلوتر، طوری که از بغل متوجه هری شد..جیمز: هری خوبی..؟ ببینمت..چشمات چرا قرمزه..؟!
هری دوباره چشماشو آروم مالید و تمیز کرد و سرشو تکون داد..
هری: دیشب نخوابیدم..خستم..جیمز: باشه..منم باور کردم..
هری: چیکار کنم جیمز؟! گفتم من غروب میرم..میخوای با من بیا نمیخوای خودت جدا برو..
جیمز: معلومه که با تو میام..یه مهمون کوچولوهم داریم..
هری نگاه منتظرشو به جیمز دوخت که با خوشحالی انگار میخواست یه مژده به هری بده..
جیمز: مکس هم قراره بیاد..!
مکس پسر بچه ی شیش ساله ی جیمز، که اوقات زیادی رو با هری میگذرونده و شاید هریو حتی بیشتر از باباش دوست داره..