قرار نبود اینجوری بشه =|
بخدا یه مسافرت یهویی پیش اومد بعد چشم باز کردم دیدم اینجام =|
ببخشید دیگه ولی انتقام نگیرید :(
هنوز زخم خنجرتون رو قسمت قبلی مونده -_-قسمت بعد رو از لیست پیدا کنید پارت ها جابه جا شده اشتباه نخونید
----
لویی با ضربه های آروم و سیلی مانند یه دست کوچولو به صورتش، پلکاشو به زور ازهم باز کرد..متوجه چیزی نشد پس دوباره غرق خواب شد اما اینبار فرو رفتن اون دست کوچولو رو روی لپش و یه دست دیگه روی پیشونیش حس کرد و کلافه نق زد..
لویی: آی آی..هعی..!
لویی غر زد و چشماشو باز کرد و مستقیم چشمش به دختر کوچولوی با نمکی افتاد که با کشیدن یه دسته موی لویی و سیلی زدن به صورتش میخندید و احساس رضایت میکرد..لویی ناخواسته خندید و سرشو زود برد جلو و شروع کرد به الکی گاز گرفتن شکم تپل روبی..
لویی: اومم هاا..تو منو بیدار کردی آره..؟! الان بخورمت بخورمت..!روبی میخندید و سر لوییو که حالا تو بغلش بود، میزد و موهاشو میکشید..
لویی: وایسا ببینم..هری کو..؟!
لویی با تعجب پرسید و روبی بی توجه به حرف لویی، با انگشتای کوچولوش با لب های اون بازی کرد..سرو صدا و بوی خوب از تو آشپزخونه جواب سوال لوییو داد..
لویی با همون چشمای پف کرده و موهای شلخته روبیو بغل کرد و به طرف آشپزخونه رفت..
لویی: صبح بخیر..!هری از کنار یخچال، متوجه لویی شد و با لبخند گرم ازش استقبال کرد..
هری: به به..! عشق من بیدار شد..!هری رفت مقابل لوییو و با نگه داشتن گونه ش، لباشو ماچ کرد..
هری: صبح توهم بخیر..لویی: چیکار میکنی..؟ قراره یه صبحانه ی مفصل بخوریم..؟!
لویی با نگاه کردن به میز چیده شده و غذای درحال آماده شدن روی گاز، گفت..هری: بله..دیشب که خوب از روبی پذیرایی نکردیم..!
لویی پوفی کرد و نشست رو صندلی و بشقابشو برداشت تا روبی رو روی میز جلوی خودش بنشونه..
لویی: پس این خانوم کوچولو مشکلش فقط دیشب بود..؟ چرا الان ساکته..؟!
هری: چون مثل بچه های خوب شیرشو خورده و سرحاله..
هری با خوشحالی گفت و لپ روبیو محکم بوسید..