لویی دستاشو توی جیب سویشرتش به پایین کشید و نفس عمیقی کشید..کیفی که توی حلقه ی دستش از ساعدش آویزون بود رو تکون داد و رو به جف که تو راهروی حیاط مدرسه فوتبال پابه پا باهاش قدم برمیداشت، کرد و گفت..
لویی: کاش اول میومدیم باهاشون حرف میزدیم بعد باخودمون لباس ورزشی میاوردیم..
جف: من دیروز با عموم صحبت کردم میتونیم از امروز شروع کنیم..پله های بزرگ و زیادی حیاط رو به سمت ورودی جایگاه تماشاگرا متصل میکرد اطراف اون پله ی بزرگ دوتا راهرو که با پله به زیر زمین وصل میشدن وجود داشت..
لویی با اشاره ی دست جف، نگاهشو از در بزرگ ورودی که اون بالا قرار داشت، برداشت و پشت جف به سمت پایین رفت..
راهرو های پیچیده و باریکی وجود داشت که باعث شد لویی و جف برای چند لحظه با تردید دنبال مسئولی چیزی بگردن تا همراهیشون بکنه..
جف کمی جلوتر رفت و متوجه در باز اتاقی شد که با جلوتر بردن سرش میز طولانی و بزرگی رو که با صندلی های چرم زرشکی محاصره شد بود، دید..
به نظر اتاق برگزاری جلسات مهم و رسمی بود..حدس زد که کسی داخلش هست که در رو باز گذاشته آروم در زد و سرشو برای لویی تکون داد تا همراهش بره داخل..
جف: ببخشید..آقای تقریبا جوونی که مشغول برش دادن کاغذ های تبلیغاتی بود سرشو بلند کرد و حاضرشد تا جوابشون رو بده..
_بفرمایید؟!
جف: اامم ببخشید آقای هیل نیستن؟!
_اتاق بغلی دفتر ایشونه..
جف: ممنون.قبل از اینکه جف و لویی وارد اون اتاق بشن آقای هیل جلوی در اتاقش ظاهر شد و ابروهاشو با خوشحالی بالا انداخت و به خوبی از جف استقبال کرد..
هیل: جفری! فکرنمیکردم امروز بیاین..جف: منو دوستم میخوایم زودتر شروع کنیم..نمیشه برای فوتبال صبر کرد..
هیل: فکرنمیکردم انقدر عاشق فوتبال باشی..! حداقل بابات اینطوری نیست..
جف: آه خب..من که نه ولی لویی خیلی..
لویی لبخندی زد و جلوتر رفت دسته ی کیفشو ول کرد و دستشو دراز کرد تا خودشو معرفی کنه..لویی: خوشبختم..
هیل: آه سلام آقای..اامم؟؟
لویی: تاملینسون هستم..
هیل: آقای تاملینسون جوان..منم خوشبختم..
آقای هیل رو به جف کرد و دستشو رو شونش گذاشت..هیل: من کارای ثبت نامتون رو انجام میدم الان برید حاضر شید و وقتی دارید میرید بهتون میگم جلسه ی بعد چه چیزایی نیاز دارم تا بیارید..
جف و لویی با همراهی آقای هیل اتاق رختکن رو پیدا کردن و سریع شروع کردن به حاضر شدن...
لویی لباس سفید و موهای قهوه ایش رو جلوی آینه مرتب کرد و لبخند زد..
لویی: بریم؟!
جف بند کفششو محکم کرد و بلند شد..
جف: بریم..با عبور از اون راهروی باریک به سمت پله هایی رفتن که از پایینش میتونستن سقف سالن بالارو ببینن..همهمه ای از صدای شوت توپ و حرف زدن ها به وجود اومده بود که از پایین شنیده میشد..