{Part 15}

1.9K 234 345
                                    

                 ●•Black Swan•●

کل زندگیش تو یه جاده تاریک طلسم شده محصور شده.
خالی از هر چیزی غیر یه آسفالت سیاه با خط های زرد.

جز تاریکی هیچ چیزی توی این آسفالت خاک خورده از زندگی مین شوگا وجود نداره.
حتی مرز آسمون و این جاده هم مشخص نیست؛ هر دوسیاه تر از سیاه.

از اون دور دورا صدای سوت زدن مرگ رو میشنوه، آروم و ملایم نواخته میشه.
انگار کسی که داره سوت میزنه ، دورش میچرخه.
اما شوگا نمیترسه، میچرخه دور خودش و دنبال اون ادم میگرده. اون میخواد هر چه سریعتر به مرگ برسه و تمومش کنه ولی شوگا نمیدونه که خودش رو کجای جاده مخفی کرده.

احتمالا شوگا چیزی تو این جاده جا گذاشته که از مرگ فراریه.


《Suga's P.O.V》

بعد این عملیات احتمالا به یه استراحت شیش ماهه نیاز دارم. اصلا  سر و کله زدن با این آدم های غیر عادی جوری، داره ازم انرژی میبره که فکر نکنم تا آخرش زنده بمونم.

هر دو ماگ رو برداشتم و سمت موجود پر دردسر که حالا آروم، کنار ستون، لبه سکو نشسته بود راه افتادم. بیهوش کردن اون بچه راحت ترین راه بود، مست کردنش اصلا ایده خوبی نبود.

نچ نچ نچ....ببینش، تو این شرایط چه بیخیال این موقع شب تکیه زده به ستون و پاهای آویزونش رو تکون میده!
صداش رو میشنوم که داره با ریتم، آهنگ ماه رو میخونه، این پسربچه کم‌عقل نباید انقدر صدای خوبی داشته باشه. ولی این دیگه عادت شده برام‌هر چیزی مربوط به اون پسر خوبه، چشم هاش، لب های وسوسه انگیزش و عطرش...

واسه خنگیش بازم یه کم حق میدم بهش، شیشه تمام کارکرد های مغزش رو تعطیل کرده حتی خواب رو هم ازش گرفته که این موقع شب هنوز بیداره.

کنارش که نشستم، ساکت شد. دیگه فقط تو سکوت به ماه زل زد ، ماگی که به محتواش یه ترکیب سنگین برای خواب اضافه شده بود رو به سمتش هل دادم:

●تا سرد نشده بخور، برای بی خوابی خیلی خوبه.

لیوان خودم رو به لبم نزدیک کردم که نشون بدم باید همین کارو بکنه، تا همین جا هم زیاوی حرف زده بودم تا اعتمادش رو جلب کنم. بی حال نگام کرد و دوباره روش رو برگردوند.
یه دم عمیق گرفتم تا آروم‌شم، اینبار من اصلا قصد ندارم گردنش رو بشکونم خودش داره مجبورم میکنه. با لطافتی که ازم بعید بود پرسیدم:

●خوبی؟

فقط سر تکون داد و بعد یه 'خودت چی؟' پرسید. عجیبه اونی که برای یه نگاه من هم خودش رو میکشت الان اینجوری اروم‌و بی حاله، یعنی همه اینا کار خمازیه؟ یا پسر کوچولومون دلش واسه پدرش تنگ شده. اصلا من چرا دارم به این‌ها فکر میکنم.
مثل خودش آروم‌ جواب دادم:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Kde žijí příběhy. Začni objevovat