L.S P9

2.1K 186 377
                                    

میگن همزمان خوندن پارت ها با موسقی خیلی قشنگ تره. پس این پارت رو بخونین با یه اهنگِ....؟!

_______________________________
..:آینه شکن:..

با پاهای سنگین و یخ زده ش از پله های ساختمون بالا میرفت. لامپ، تو پاگرد طبقه ی ته‌مین کم‌سو شده بود. باید بهش میگفت که عوضش کنه، چشم های ضعیف شده ی مادر ته‌مین احتمالا تو این فضای کم‌نور خوب نمیتونست ببینه و وقتی میخواست بیاد به ظرف های کیم‌چی تو گوشه ی راهرو سر بزنه ممکن بود اذیت بشه.

مقابل در واحد ته‌مین کمی مکث کرد و باز به بالا رفتن از پله ها ادامه داد. هنوز حالش رو نداشت که بشینه و با کسی حرف بزنه. ساعت ها تو خیابون گشته بود با اینکه کل بدنش خالی از حس شده بود ولی قلبش عین سرب داغ تو سینه‌ش می‌تپید و درد رو پمپاژ میکرد.

اونقدر هم دیر رسیده بود که بدونه ته‌مین و خانواده ش شام‌شون رو خوردن. از اینکه مجبور نبود با این قیافه ی وا رفته توی جمعی قرار بگیره و به بقیه توضیح بده چرا حالش بده خوشحال بود، در حال حاضر تنهایی تنها دلخوشی پسر بود.

فکر میکرد تغییر کرده همه چیز عوض شده و دیگه هیچ کس نمیتونه حالش رو خراب تر از این کنه، اما فقط چند دقیقه دیدن اون مرد کافی بود تا جیمین تمام انرژیش رو از دست بده.
انگار کل سئول رو یک بار به قصد مرگ و زندگی دوییده بود. حتی ریه هاش هم درد میکرد، اونقدر بی حال بود که گزگز دست و پاهای یخ زده ش به چشم نیاد.
نوک بینی‌ و گوش هاش هم که دیگه حس نمیشدن.

بالاخره به پشت بوم ساختمون دو طبقه رسید، به اتاقک کوچیکش که الان خوته ی اون محسوب میشد، باقی پشت بوم شکل یه حیاط دلباز در اختیار اون گذاشته بودن.
حیاطی که الان نیمکت و تاب و گل های دوست داشتنیش زیر سی، چهل سانت برف گم شده بود.

دلش میخواست روی نیمکت مقابل اتاقش بشینه، بازم به اسمون پر ستاره ی زمستون زل بزنه و تو تنهایی خودش به این‌ فکر کنه، ستاره ها بدون لباس تو عمق اسمون سرد شون نیست؟
انقدر به این‌موضوع فکر کنه که بقیه چیزها رو از یادش ببره.
اما ساعت های طولانی گشتن تو خیابون اونم تو این سرما و برف شدید، باعث شده بود کل بدنش گز گز کنه، الان فقط دوش اب داغ میخواست.

یه دوش گرفتن میتونست بدن یخ زده ش رو سرحال بیاره، اما از افکاری که زیر دوش اب قرار بود بازم یادش بیاد متنفر بود.

چشم های خسته و نیمه بازش رو بین سفیدی مطلق چرخوند، همین که خواست سمت اتاقش قدم برداره یه کاپشن بادی ابی رنگ بین برف های سفید دید.
یه موجود کوچولو روی همون نیمکتی که پاتوق شب های تنهایی جیمین بود نشسته بود. لای برف ها به زور کلاه کاپشنش مشخص بود:

-ته‌یانگ؟

به محض صدا شدنش اسمش، سرش رو برگردوند جیمین از اون فاصله تونست دو تا چشم مشکی و خیس از بالای برف ها ببینه که به سمتش برگشتن. ته‌یانگ سریع برگشت و سر خم کرد. مشخص بود مشغول پاک کردن اشک هاشه. جیمین به سمت پسر حرکت کرد:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang