{Part 16}

1.8K 222 356
                                    

                 ●•Black Swan•●

اقیانوس آرام ندارم.
اما میتونم به جنگل سبز و تاریکم راهت بدم.
آرامش آبیِ آب رو نمیدونم
اما بین این‌شاخه و برگ ها پر از قصه های عجیب ماست.

روی زمین افتاده بود.
تو زیرزمینی تاریکِ تاریک.
حتی نمیدونست چه زمانی از روزه‌.
بعد گذشت دو روز هنوز دست و پاهاش بسته بود.
تصور اینکه زخم هاش هنوز باز هستن و ضدعفونی نکردنشون مثل مته تو مغزش فرو میرفت.
تلخ خندید. هیچ وقت فکرش رو نمیکرد دکتر وسواسی مثل اون، روزی برسه که ساعت ها با زخم های باز و بدنی خونی روی زمین کثیف افتاده باشه.

چند لحظه ای میون گرسنگی و بدن درد و فکرهای وحشتناکی که از ذهنش عبور می‌کردن، فرصت استراحت پیدا کرد،حواسش نبود و پلک هاش سنگین شد و بعد دو روز بیخوابی بالاخره با دست های بسته بیهوش شد.

ولی طولی نکشید که با کابوس گریه و زجه زدن های جیمین که ازش کمک میخواست تو جاش پرید. چهره ش از دیدن چشم های اشکی پسرش تو خواب جمع شد. لب هاش رو محکم روی هم فشار داد تا صدای بلند گریه ش رو کسی نشنوه.

اصلا دلش نمیخواست این ادم های شغال صفت، ضعف و ناتوانیش رو ببینن اینا درحالی‌ بود که دلش می‌خواست از نگرانی بچه ش با صدای بلند فریاد بزنه.

با صدای باز بسته شدن در فلزی به خودش اومد. سعی کرد آروم باشه و بغضش رو با نفس های بلند از بین ببره.

از نظرش اصلا خوب نبود که یه مرد پنجاه ساله با چند تا کتک خوردن و مشت فرو بریزه و خودش رو ببازه. هر چند اون فقط تو فکر جیمینش بود:

¤اینجارو، دلمون خوشه پروفسور داریم... بچه شدی دکتر جون؟ با ما قهری چرا خودت زو تنبیه میکنی... بازم که غذاهات رو نخوردی.

با حرص لب هاش رو از هم باز کرد:

-اگه به فکر منین ولم کنین برم.

مرد قهقه بلندی سر داد:

¤اوه جدا؟ چرا به فکر خودم نرسید. حتما دکترمون از فضا دلش گرفته که بغ کرده یه گوشه و چیزی نمیخوره.

کنار آقای پارک که روی زمین افتاده بود روی زانوهاش نشست و سرش رو تو صورتش خم کرد:

¤شوخیت گرفته یا واقعا هنوز نفهمیدی داستان چقدر جدیه؟ واقعا زندگی خودت و پسرت برات مهم نیست؟

-چیزی برای ترسیدن وجود نداره... تو اگر خیلی احساس شجاعت میکنی حداقل دستامو باز کن...این دیوارهای  بی پنجره  با میله های فلزیش، راه فراری برام نمیزارن.

¤کی  میدونه تو ذهن پروفسور چی میگذره؟ ولی باشه... این هم واسه اینکه بعدا که همکار شدیم پیش بقیه نگی ما باهات بد بودیم.

با سر اشاره ای کرد و بادیگاری جلو اومد مشغول باز کردن دست و پای پروفسور شد:

¤امیدوارم این دو روز مهلت برات کافی بوده باشه. خوب فکراتو کردی؟

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Where stories live. Discover now