season2 p3

1.5K 230 348
                                    

●•Black Swan•●

×باربارو...

چشماش بخاطر دقت بیشتر جمع شدن و یکبار دیگه اسمی که روی برگه ها نوشته بود رو زمزمه کرد.
مردی که فقط با یه کازینو تو ونیز تونسته بود تقریبا نصف مافیای اروپا رو تحت نفوذ خودش بگیره.
هر چی صفحه ها رو زیر و رو کرد هیچ تصویری از اون مرد نبود و این برای تهیونگ کلافه کننده بود که داره به ملاقات کسی میره که ازش فقط یه اسم و عنوان میدونه.

پرونده اون مرد رو بست و کناری انداخت.
گه اطلاعات مهمی از اون مرد داشتن تو صفحه اول می‌نوشتن پس خوندن باقی صفحات فایده ای نداشت.

نگاهشو از پنجره جت شخصی به ابرهایی داد که تو طلوع افتاب به رنگ صورتی و نارنجی در اومده بودن.
تمام حس بدی که به این سفر داشت با اومدن همراه شیرینش فراموش کرده بود.
هرچند آوردن کوک به یه سفر کاری اصلا درست نبود، اونم کاری که اونا قرار بود انجامش بدن، ملاقات رئیس مافیا دریای مدیترانه و حوزه بالتیک.
مرد مرموز که معلوم نبود برای چی این قرار ملاقات رو ترتیب داده.

سرشو برگردوند، جونگ کوک با اخم های شیرینش و صورت خیس به طرفش میومد.

و تهیونگ به این فکر میکرد اون قیافه خیس چقدر جذاب میتونه باشه . چقدر خوبه که چهره اونو همیشه خیس و عرق کرده ببینه، یا ...
سرشو به سرعت تکون داد تا جلوی افکار منحرفانه شو بگیره ... اینجا ، و مقابل چشم محافظ هاش اصلا فضای مناسبی واسه این افکار نبود.
با احساس نزدیک شدن کوک سرشو بلند کرد اما وقتی دید داره به مسیرش ادامه میده اخماش تو هم رفت.
اون کی میخواست لجبازی هاشو تموم کنه؟ دست کوک رو گرفت که بایسته:

×کجا؟

+حالم خوب نیست ... ول کن دستمو...

کوک بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت و رنگ پریده صورتش هم میگفت واقعا حالی برای کل کل نداره اما چرا باز هم کوتاه نمیومد؟:

×بشین اینجا خوب میشی.

کوک نگاه بی حالی بهش انداخت و تهیونگ با ابرو هاش به صندلی کنارش اشاره کرد:

+اوه ... حالم بدتر شد.

کوک گفت و ادای اوق زدن در اورد و با اینکارش اخم های تهیونگ بدجور تو هم فرو برد:

×پس یه بارکی بگو من حالتو بهم ‌میزنم دیگه.

با طعنه گفت، منتظر جواب نموند ، دست کوک رو کشید و کنارش خودش نشوند.
کوک انگار جونی توی بدنش نبود بدون مقاومت نشست.
روش نمیشد بگه که اولین بارشه که هواپیما سوار میشه، اونم جلوی کیم تهیونگی که هیچ جوره نمیتونست به خودش اجازه بده جلوش کم بیاره.
فکر میکرد اینکه میگه اونو با خودش به این سفر میاره شوخی. حتی شناسنامه اونو هم نداشتن.
پس چجوری تونستن اونو از کشور خارج کنن؟
بیخیال کنکاش کارهای اونا شد به نظر که قرار نبود چیزی از کاراشون بفهمه.
سرشو به صندلی تیکه داد و چشماشو بست:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Où les histoires vivent. Découvrez maintenant