{Part 17}

1.7K 218 409
                                    

     ●•Black swan•●

      گاهی تابوت شکل یک آغوش میشود
نه به سردی مرگ
تنها به گرمای آرامشی که گویی
اینجا ابدیست.

تهیونگ آروم چشم هاش رو باز کرد و دستی به صورتش کشید. اتاق خالی از ادم بود؛ پسر به جای خالی کنارش نگاه کرد و تو دلش غر زد "اه معلوم نیست چشون شده همه سحر خیز شدن"

گوشیش رو برداشت ، با یه چشم بسته ساعت رو چک کرد. هنوز چشم‌هاش تار میدید. ساعت رو هم به زور تونست تشخیص بده ولی به محض اینکه تا چه مدت خوابیده رویای خواب از سرش پرید هر دو چشمش تا آخرش باز شدن:

×دوازده ظهر؟!وات د ف... تا الان خوابیدم؟ مگه  چقدر دیر خوابم برد که تا الان بیدار بودم!

سریع تر جاش بلند شد، از اتاق بیرون رفت آبی به دست و صورتش زد. همه جای خونه آروم و ساکت بود. به اشپزخونه سرک کشید ولی بازم خبری نبود. انگار بقیه بدون اون حتی ناهارشون رو هم خورده بودن.

کمی از غذای باقی مونده رو تو دهنش چپوند و دنبال پیدا کردن جونگ کوک راه افتاد. اولین کاری که با باز کردن چشم‌هاش تو ذهنش اومد همین بود؛
" جونگ کوک کجاست؟"

با دیدن پسر که تو زمین خونه پشتی مشغول کاری بود لبخند بزرگی روی لبش نشست، دستش رو بالا برد و صداش کرد:

×صبح بخیر... سحر خیز شدی!

جونگ کوک با جعبه پر شده از انگور به سمتش اومد و جعبه رو کنار پسر روی زمین گذاشت. تو اون لباس باز، با کلاه حصیری از نظر تهیونگ خیلی خفن به نظر میرسید، این پسر از نظر سنی ازش کوچیکتر بود اما اندامش، واقعا ستودنی بود:

+الان داری به خودت تیکه میندازی دیگه؟

تهیونگ بی غل و غش خندید:

×نچ، صبح من از ظهر شما شروع میشه.

دست جونگ کوک رو گرفت و کف دستش رو باز کرد به تتوی یه تاج پادشاهی با نوشته ی ریز زیرش "riche man" که به شوخی برای تهیونگ روی انگشت فاکش زد نگاه کرد:

×اینا رو ولش کن. دستت خوبه؟ جای تتو نمی‌سوزه؟ آخه تو چرا باید انقدر از خودت کار بکشی، حیف این دست‌های لطیف و هنرمند نیست که زمخت شه؟این دست الان باید بیاد اول صبح ریچ‌ منت رو مشت و مال بدی خستگی هاش برطرف شه.

جونگ کوک چشم غره ای رفت، از اینکه لطیف خونده بشه چندان خوشش نمیومد، اخه به کجا هیکل اون لطافت میخورد؟! دستش رو بیرون کشید:

+خیلی خب بسه دیگه گند زدی. تو اصلا نمیخواد سعی کنی از آدم تعریفی کنی.

تهیونگ چشم‌هاش رو گرد کرد:

×چرا مگه چی گفتم؟

پسر عضله ای قیچی هَرَس کردن رو برداشت و سمت درختچه های انگور رفت:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Where stories live. Discover now