{Part 14}

1.5K 229 225
                                    

                  ●•Black Swan•●

از پنجره قدی و گردزده ی برجی متروکه ، یه طوفان سهمگین در حال وقوعه، گردبادی که همه چیز رو با خودش به نابودی میکشونه.

و مرد پشت پنجره، تنها با نگاه تحسین برانگیزش به زیبایی ابرهای بزرگی نگاه میکنه که تو آسمون تو دل هم می لولند و شهر رو خانه مردار کردند.

گاهی اوقات اتفاق بد و بزرگ زندگیت روبروته اما تو حواست پی چیز دیگه ایه، این حواس پرتی گاهی خوبه.

مثل جونگ کوک که جاده ای که پدر و مادرش رو ازش گرفت درست روبروشه اما اینبار برعکس همه دفعاتی که توی مسیر سئول تا بوسان به یاد خاطره تصادفشون حالش بد میشد، این‌بار تمام حواسش پی چیز دیگه ست، جوری که یه لحظه به خودش میاد، متوجه میشه اونقدر درگیر تهیونگ بوده که نفهمیده کی از چهارراهی که خانوادش رو ازش گرفت رد شده بدون اینکه قلبش از درد مچاله شه، چه خوب که یکی تونسته حواسش رو پرت کنه.

اما گاهی این حواس پرتی از طوفان زندگیت، اصلا خوب نیست. طوفان دقیقا نزدیکی زندگی جیمینه اما خماری از مصرف نکردن شیشه اجازه درست فکر کردن در مورد موقعیتی که توشه رو نمیده، اگه هم فرصتی داشته باشه احتمالا اونم به راننده اخمو فکر میکنه و طوفان اصلی رو نمیبینه؛

" اگه ما با هم خوابیدیم پس چرا انقدر سرد برخورد میکنه؟ حتی نگاهمم نکرد؟ ما واقعا باهم خوابیدیم؟ چقدر پیش رفتیم!"

جیمین درگیر دنیای خودش بود. و این سرگرمی اصلا بازی خوبی نبود.

تهیونگ ولی آگاه به گردش گردباده. داره خرابی هاشو تخمین میزنه؛
"آخر این بازی جونگ ‌کوک زنده میمونه؟اگه بمیره چی میشه؟! "
سرش رو اروم تکون داد. نه نمیتونست به کشته شدن جونگ کوک فکر کنه. از آینه جلو ماشین ‌نگاهی به جونگ کوک که از پنجره بیرون رو تماشا میکرد انداخت.

نمی‌تونست از خودش مخفی کنه که این پسر شده بود تنها آدم زندگیش که سرنوشتش کمی براش مهمه. لرزی مثل برق از بدنش عبور کرد کلافه دستی تو موهاش کشید و اونم نگاهشو به بیرون از پنجره داد.

و اما شوگا یه کم داستانش فرق داشت.اون اهدافی داشت که قرار بود با داغون کردن زندگی دیگران بهشون برسه.

شوگا مرد پشت شیشه نبود،
شوگا دقیقا وسط اون معرکه قرار داشت،
شوگا خود اون طوفان بود.
هم برای خودش هم برای زندگی دیگران.
قرار بود همه چیز رو باهم به نابودی بکشونه.

مسیر روستا کمی دورتر از مرکز شهر بوسان بود، با آدرس دادن های جونگ کوک بالاخره بعد حدودا چهار ساعت رانندگی، به خونه ای سنتی و بزرگ رسیدن، با حیاطی خاکی و دیوار سنگی کوتاه.

حتی بیشتر بخش های روستا اسفالت نشده بود، این باعث میشد تهیونگ حس کنه داره بعد مدت ها زنده بودن رو لمس میکنه. سال هاست که قاب زندگی اون فقط نمایشگر صحنه های خاکستری و بی رنگ بود. البته اگه سال های قبلش که مجبور بود دیوار های سیاه و تاریک ساختمون مرکزی اسپایدر رو تحمل کنه تا کنار بقیه آموزش ببینه. جونگ کوک رو به شوگا گفت:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Donde viven las historias. Descúbrelo ahora