Season2 P30

1.3K 165 761
                                    

◍◑◍Black Swan◍◐◍
___________________________

از فضای اطرافش جدا شده بود، انقدر که حتی صداهای اطرافش رو نمی‌شنید. فقط سکوت بود و صدای زنگی که از شدت سکوت تو گوش هاش می‌پیچید.

فقط انقدر رو متوجه شد که همراه کسی که قلب  برادرش الان تو سینه اونه به کلاب تیراندازی پدربزرگش برگشته ، جایی که اندازه موهای سرش با یونگی خاطرات خاصی داشتن.

وسط حیاط جلویی ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد ، تو تاریکی شب هم میتونست روزهای روشنی که با یونگی اینجا گذروندن رو یادش بیاره، باد موهای رنگ شبش رو تو سیاهی شب مخفی میکرد و دوباره رو صورت رنگ پریده ش مینداخت، چشم های قرمز شوگا برای ثانیه ای هم روی هم بسته نمیشدن.

براش مهم نبود که بین زوزه باد و صدای سگ های بیرون شهر اون تو دنیای ساکت خودش غرق شده ، اون به شدت سعی داشت صدای یونگی رو به یاد بیاره ، فقط دیدن تصویر یونگی که جلو چشم‌ش بود براش کافی نبود. اون صدای خنده ها و لحن بی دغدغه یونگی که بهش میگفت؛ "همه چیز درست میشه ،داداش کوچیکه " رو میخواست.

اگه یونگی بهش میگفت همه چیز درست میشه پس شوگا حاضر بود همه دنیا رو به زانو دربیاره تا درستی جمله برادرش زیر سوال نره...
اونوقت مشکلات رو مجبور میکرد تا درست بشن چون مین یونگی اینو خواسته. برادری که غیر از شوگا هیچ کس رو نداشت و خودش هم تنها تکیه گاه شوگا محسوب میشد.

باد صدای خنده های ریزی رو به گوشش رسوند، ابرو هاش برای ثانیه ای تو هم‌کشیده شدن و نگاهشو به جهت صدا برگردوند. اون صدای خنده ی یونگی نبود اما از پشت حصار "من نمیخوام جز یونگی چیزی بشنومِ " شوگا رد شد.

قدم های سنگین‌ش رو به سمت سالن تمرین برداشت. اروم در نیمه باز سالن رو هل داد، جسم کوچیکی که روی زمین افتاده بود و گهگاه خنده ش اوج میگرفت و باز ساکت به گوشه ای خیره میشد،  تنها چیزی بود که نظرشو جلب می‌کرد.

تهیونگ بود که روی زمین دراز کشیده، سرشو بالا اورد و با دیدن سایه اون مرد تو چهارچوب در ، حرکاتی کرد و چیزایی رو گفت که شوگا با وجود حالت گنگی که داشت مطمئن شه اون پسر یه چیزی مصرف کرده.

پاهاشو رو زمین می‌کشید و سمت پسر ولو شده قدم برمیداشت. چیز خاصی از تقلا ها و فریاد های پسر نمیفهمید، یعنی نمیخواست که بفهمه.

فقط یه چیز بود که براش مهم بود و مدام تو ذهنش تکرار میشد؛

"اون بازم زیر قولش زده. باز یه چیزی مصرف کرده، این پسر میخواد خودشو به کشتن بده، اون هم میخواد بمیره! اوکی پس تهیونگ هم میخواد بره. یونگی که رفت! اونم بزار بره"

تو پس زمینه حرف هایی که تو ذهنش به خودش میزد صدای گریون پسرو روبرو که به سینه ش مشت میزد رو هم میشنید:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Donde viven las historias. Descúbrelo ahora