{Part 20}

1.8K 216 353
                                    

●•Black Swan•●


هر روزت رو مثل آدمی شروع کن که
انگار از یه نبرد سخت با مرگ برگشته.
همون اندازه شاد و  هیجان زده برای احساس هر چیز کوچیک،
حتی برای احساس درد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

《Writer's P.O.V》

پسر کوچیکتر با دست های بسته گوشه ترین جای صندلی نشسته بود و اون مرد غریبه با صورتی که سرسری از خون ها پاک شده به سرعت ماشین رو میروند.به سمت مقصدی نامشخصی حرکت میکردن  جایی که پسر کوچیکتر از همین الان از اونجا وحشت داشت. و مسیری هر لحظه بیشتر از قبل اون ها رو از شهر دور میکرد بهش میگفت ،که تموم ترس هاش به جاست.انتظار برای یه فاجعه که نمیدونی دقیقا چیه! بدترین چیزه. جیمین هم با وجود ترسش نتونست این انتظار رو تحمل کنه، جرات کرد که روش رو سمت اون غریبه برگردوند:

-داریم کجا میریم؟

هنوز صداش آروم و خالی از شجاعت بود. شوگا بی تفاوت به رانندگیش ادامه داد. فرمون رو چرخوند و تو کوچه ای خاکی پیچید. اینهمه ارامش برای کسی که ساعتی قبل چند نفر رو کشته نمیتونست واقعی باشه. اون قطعا داشت باهاش شوخی میکرد و جیمین عصبی شده بود از این شوخی که انقدر واقعی به نظر میرسید. صداش رو کمی بالاتر برد:

-با توام؟ تا کجا میخوای پیش بری؟ من حالم از این شوخی مسخرت بهم میخوره.

مطمئن بود اگه تا الان صورتش از حرص قرمز نشده بود با پوزخند شوگا، الان حتما شده:

●شوخی؟

نیم‌نگاهی به پسر لرزون کنارش انداخت و باز به روبرو نگاه کرد:

●آره پارک جیمین شوخیه، همه چیز شوخیه. این خون هایی که رو لباسمه شوخیه. اینکه اون ادم ها رو کشتم شوخیه... همش خیالیه.

با اینکه همه چیز خیلی واقعی بودن اما برای ثانیه ای قلب جیمین آروم گرفت:

-جدی میگی؟ یعنی... مثل توهم های این چند وقتمه؟

با شک پرسید و چهره شوگا بیشتر درهم رفت. این پسر اونقدر ساده بود که با دیدن حقیقت هم نخواد قبول کنه شخصیت خوبی که از تو ذهنش ساخته خراب شده، که داستان زیباش سیاه و لکه دار شده. میخواد هر جوری شده یه راهی واسه خوب بودن همه چیز پیدا کنه. شوگا ماشین رو متوقف کرد:

●حتی توهم هات هم یه بخشی از همین شوخیه.

جیمین گیج شده بود. چرا یه جواب مشخص بهش نمیداد:

-شوگا من نیاز دارم که درست برام توضیح بدی.

شوگا از پنجره شاگرد به بیرون اشاره کرد:

●خودت به زودی میبینی...

جیمین به بیرون نگاه کرد و اولین چیزی که به چشم‌هاش اومد. هیکل درشت اون همه بادیگارد بود که منتظر به اون‌ها چشم دوخته بودن. درست مثل همونایی که دنبالش بودن تا بکشنِش. فضای اونجا اصلا دوستانه به نظر نمیومد. از ترس خودش رو عقب کشید اونقدر عقب رفت که با احساس سر مرد کنار گوشش بتونه احساس امنیت کنه ولی برعکسش اتفاق افتاد:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ