L.S P12

974 143 162
                                    

《فلش بک| صبح امروز》

تیکه زده به ماشین، سیگار رو بین لب هاش گذاشت. سوکجین کمی دیر کرده بود، خواست از موقعیت واسه دود کردن یه نخ سیگار که چند وقتی میشد مصرفش رو کم کرده بود، استفاده کنه. فندک نقره ایش رو در آورد به سیگار نزدیک کرد. اما هرچند بار چرخ‌سنگ چخماق رو فشار میداد فندک روشن نمیشد:

■هنوز این عادت مزخرفت رو ترک نکردی؟

با اومدن صدای سوکجین بیخیال روشن کردن سیگار رو از روی لبش برداشت و اون و فندک رو پائین آورد:

●نمیکشم. وقت هایی که از خونه میزنم بیرون شاید بکشم.

سوکجین بهش نزدیک شد و کنارش به ماشینی عین شوگا مشکی بود، تکیه زد و همرمان تیکه‌ش رو هم انداخت:

■آها یادم نبود تو الان دیگه یه پدری.

شوگا ابرو بالا فرستاد، کیم سوکجین هنوز نرسیده کنایه هاش رو شروع کرده بود. بیشتر از یک سال بود که دیگه سوکجین رو ندید ارتباط شون فقط از طریق تلفن و چند تا ایمیل بود. به قیافه ی بی تفاوت سوکجین نگاه میکرد برعکس اون که بنا به دلایلی امروز سرحال تر از همیشه بود، سوکجین بی حال و کلافه به نظر میرسید. اون که هیچ وقت تمسخر از تو نگاهش محو نمیشد حالا با چشم هایی پر از نگرانی به روبرو زل زده بود.
انقدر خیره موند تا سوکجین به حرف بیاد در نهایت سنگینی نگاهش رو تا جایی ادامه داد که سوکجین بدون اینکه برگرده کلافه گفت:

■میدونم که جذاب تر شدم.

دستی که توش سیگار و فندک بود رو بالا اورد، قبل اینکه سیگار رو بین لب هاش برگردونه گفت:

●اما من فکر میکنم که پیر شدی.

چخماق رو محکمتر از قبل فشار داد و اینبار موفق شد که سیگارش رو روشن کنه. دود سیگار رو با نیشخند ریز گوشه ی لبش تو هوای سرد پخش کرد. سوکجین نیم نگاهی به صورت بشاش شوگا انداخت، عجیب بود که شوگا از اول صبح خوش‌خند شده بود ولی اون حال جواب دادن بهش رو نداشت. به مغازه ی روبرو زل زد، سعی کرد یئوسوک رو از بین عروسک ها پیدا کنه:

●نگفته بودی دوست دختر داری.

بدون اینکه سرش رو سمت مرد برگردونه. با صدای ارومی که خبر از دلخوریش میداد گفت:

■ما چی رو بهم میگیم جناب مین؟ محض اطلاع تون ما اونقدر هام رابطه ی نزدیکی باهم نداریم.

سیگار رو تو هوا مقابل صورتش منتظر گذاشت تا خوب به این تیکه و طعنه های سوکجین آزادانه بخنده. صدای بلند خندیدنش به گوش مرد کناریش میرسید، گیج شده ابرو هاش رو بهم نزدیک کرد و سر سمت مرد کشوند، سرکیف بودن از سر و روی شوگا میبارید، چیزی که سوکجین رو کلافه تر از قبل میکرد.
شوگا همونطور که خاکستر سیگار رو میتکوند با ته‌مونده ای از خنده گفت:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Where stories live. Discover now