{part 4}

2K 301 236
                                    

●•Black Swan•●

"بخاطر برادرم" این اسم فیلم بود. همون موقعی که شوگا اسم فیلم رو فهمید باید میرفت، نباید به این قرار مزخرف میومد.
تهیونگ به حدی حرفه ای شده بود که بتونه تنهایی این نقشه رو پیش ببره.

حیف که این مورد خیلی برای رئیس و سازمان اهمیت داشت و البته برای خودش. وزیر چوی شخصا خواسته بود به یه موضوع رسیدگی کنه و شوگا میتونست بالاخره خودش رو به اون مرد که مهره‌ی اصلی نگهدارنده ی سازمان اسپایدره، نزدیک کنه.

میدونست که صاحب اصلی اسپایدر وزیر چویه و این سازمان تروریستی برای قدرت نمایی و حفاظت از اون و رسیدگی به سفارشات‌شه. شوگا باید خودش رو به اون مرد میرسوند چون آخرین خبرهایی که از برادرش تو ایتالیا، به دست آورد این بود که اون به ایتالیا فرستاده نشده. یه جایی تو همین کره بین دست های جانگ و چوی پاس‌کاری شد و دیگه هیچ ردی ازش نموند. چوی و جانگ آخرین امیدش بودن، هرگز رهاشون نمیکرد.

اگه‌ میتونست این عملیات رو هم خوب پیش ببره ممکن بود وزیر چوی بخواد شخصا باهاش ملاقات کنه، از گوشه چشم نگاهی به پسر کناریش انداخت، مدت زیادی بود که دیگه صداش رو نمیشنید.

پسر صاف به صندلیش تیکه داده بود. دست‌ هاش مشت شده روی پاهاش و فشار انگشت هاش کم و زیاد میشد. نفس هاش نامنظم بودن و بالا و پایین شدن نامحسوس قفسه سینه‌ش نشون میداد اون پسر اصلا اوضاع خوبی نداره.

پوزخندی رو لب های مرد نشست. خوب این حالت هارو میشناخت، ضعیف ترین قربانی هایی که به شکنجه‌گاه اسپایدر میومدن قبل شروع به التماس کردن این شکلی بودن.
اما این پسر که قرار نبود شکنجه شه، اون فقط با دیدن یه فیلم انگست این شکلی چهره ی بیچاره هارو به خودش گرفته بود. باعث میشد شوگا دلنازک بودن رو هم به احمق بودنِ پسر اضافه کنه.

مرد به طور واضح متوجه جعلی بودن بلیط رایگان شد، یعنی این پسر انقدر میخواست باهاش باشه که حاضر بود همچین کارایی رو انجام بده؟
قصد شوگا و تهیونگ مشخص بود، اما چی اون پسر رو مجبور میکرد بخواد با اون باشه؟

نگاه از پسری که هر لحطه ممکن بود اشک از چشم های پرش پائین بریزه گرفت و به تی وی بزرگ سینما زل زد. ولی در حقیقت جیمین تو حس شکنجه ی فیلمی که خودش انتخاب کرده بود تنها نبود، این فیلم برای احساس مرده ی شوگا هم زیادی درداور بود.

این فقط یه فیلم نبود، یه خنجر بود که با فرو شدنش تو قلب شوگا انگار جعبه پاندورا رو باز کرده باشه. تمام خاطرات پونزده سال مثل حشره هایی که تو جعبه حبس شده بودن بیرون میریختن.

شوگا به وضوح مچاله شدن قلبش رو با یاداوری برادر دوقلویِ معصومش حس میکرد:

《۱۵ سال پیش| پنجم آگوست 2006 》

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Donde viven las historias. Descúbrelo ahora