l.S P11

1.2K 157 205
                                    


همه چیز تار و مه آلود با گرد رویایی دیده میشد. خورشید میتابید تو همون حیاط خونه قدیمی پدربزرگ با درخت های کوتاه و بلند... اون و یونگی دنبال هم میدویدن، زمین بازی شون اونقدر بزرگ بود که خیال کودکانه شون راحت باشه که هرچقدر بدواَن بازم جای کافی هست.

محوطه ی بزرگی از پشت کلاب تیراندازی پدربزرگ تا خونه ی قدیمی، که اونها ساکنش هستن بود و تو این بین، درخت های زیادی کاشته شده بودن، اما مادرشون هرگز اجازه دور شدن نمیداد.
شوگا و برادرش به همون حیاط کوچیک پدربزرگ که با دورچین سنگ های درشت و گرد که فقط به اندازه ی قد کوتاه اونها ارتفاع داشت، از باقی زمین جدا شده بود بسنده میکردن.
تو حیاط از لابه لای دبه ها و خمره های بزرگ کیم‌چی و آذوقه ی مادربزرگ دنبال هم میدوییدن، پژواک بلند خنده هاشون بلندترین صدایی بود که شنیده میشد.

پدربزرگ روی رواق چوبی نشسته بود و با بادبزن کاغذی مشغول بادزدن خودش بود. کیمینوی قدیمی که یادگار دوره ی استعمار و سیطره ی ژاپن بر کشور بود همچنان تو تن مرد بود لب هاش از هم باز بود جوری که باد به راحتی بدن پیرمرد رو لمس میکرد. اخم همیشگی‌ش که عضو ثابت چهره ش بود روی پیشونیش و با لبخند ملیحی به بازی نوه هاش نگاه میکرد.

خبری از پدرش نبود، طبق معمول برای اموزش به کلاب رفته بود، روزهای تعطیل هم بساط اموزش و تمرین تو کلاب خانوادگی مین به راه بود، البته برای شاگرد های خصوصی که شوگا هنوز تو سنی نبود که بتونه اونها رو بشناسه.
مادربزرگ و مادر شون در حال پختن کیک برنجی بودن شوگا به خوبی این بو رو حس میکرد. عضو ثابت همه ی جشن ها همین غذای خوشمزه بود که شوگا عاشقش بود.

با شوقی که از حس کردن عذای مورد علاقه ش داشت با سرعت بیشتری دنبال یونگی دوید. اگه میتونست بادبادک رو از دست یونگی بگیره سهم بیشتری از کیک برنجی به اون میرسید. ولی شوگا سهم بیشتری از تئوک نمیخواست، اون فقط میخواست یونگی از ترس از دست دادن قسمت بزرگ کیک برنج با سرعت بیشتری بدوعه و بازی کوچیکشون رو جدی بگیره و با هیجان از ته دل فریاد بکشه.

قشنگ بود، هر لحظه که یونگی برمیگشت که ببینه اون چقدر نزدیک شده و از ترس اون حجم از نزدیکی شوگا به خودش فریاد میکشید، شوگا از ته دل میخندید. پدربزرگ هم میخند مادر و مادربزرگ هم همینطور...

شوگا اون برگشتن های یونگی رو دوست داشت اما نه وقتی که بخواد باعث حواس پرتی برادرش بشه... صدای مادرشون رو میشنید که به حواس پرتی یونگی تشر میزنه هشدار میداد حواسش باشه، اما برادر بزرگتر هیچ اهمیتی نمیداد. فقط بادبادک رو بالای سرش نگهداشته بود و با سرعت میدویید.

بازم برگشت که ببینه شوگا کجاست اما تو اون لحظه حواسش به چاله ی مقابل پاش نبود، قبل اینکه مادرش و شوگا بتونن بهش اخطار بدن، جثه ی ریز یونگی تو چاهی که حالا انگار عمق چند متری پیدا کرده بود افتاده بود. اینکه این چاه از کجا به خونه ی پدربزرگ اومده بود مشخص نبود اما مشخص بود که ژرفش عمیق تر از حد تصور شوگاست.
نفس هاش به شماره افتاده بودن، سریع دویید و خودش رو به چاه رسوند، هر چی میدویید چاه دور تر میشد، بلند و وحشت زده اسم یونگی رو صدا میکرد و جوابی نمیشنید. حس میکرد مادر و پدربزرگ هم پشت سرش هستن حتی پدرش که نمیدونست از کجا خودش رو رسونده سر چاه بود و داشت غم زده به درون چاه نگاه میکرد. با دیدن قیافه ی وا رفته ی پدرش ترسش بیشتر شد، به هر بدبختی بود تموم قواش رو جمع کرد و خودش رو سر چاه رسوند، چیزی که دید رو نمیتونست باور کنه. یونگی نبود، یه چاه که عمقش تو تاریکی ارتفاع عظیمش گم شده تو این بین کوچیکترین اثری از برادرش نبود، هر چی چشم چرخوند اثری از برادرش نبود، مادر و مادربزرگ شروع به گریه کردن و فریاد کشیدن کردن ولی نه امکان نداشت که یونگی طوریش شده باشه، یونگی همینجا بود اون پیداش میکرد. نفسش رو حبس کرد با تموم توانی که داشت اسمش رو صدا زد:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora