Introduction:..

1K 134 212
                                    

زن لباس دیگه برداشت و مشغول تا کردن شد، نور زرد رنگ چراغ آشپزخونه کمی فضای پذیرایی کوچیکشون رو روشن کرد، همسر و پسر دیگه ش خوابیده بودن دوست نداشت با سر و صدا بیدارشون کنه تو خونه ی کوچیک خانواده ی مین حتی کوچیکترین پچ پچ ها هم به گوش همه میرسید، اما با اینحال نمیتونست به چشم های منتظر پسر کوچیکش 'نه' بگه، پس قبول کرد با صدای آروم قصه ای رو برای اون بگه:

◇" آهو بعد از چند روز خستگی بالاخره به چشمه رسید، هنوز مسیر خونه رو پیدا نکرده بود اما خوشحال بود چون حداقل میتونست تشنگی شو برطرف کنه اما وقتی خم شد که آب بخوره چهره گرگ رو کنار سر خودش روی سطح آب دید، همون گرگی که همه ی مسیر دنبالش کرده بود. همونی که از ترس برخورد کردن باهاش از مسیر فرعی رفت و ردِ خونه رو گم کرد، ترسیده بود، تشنگیش رو فراموش کرد. به سمت گرگ برگشت، تو دهن گرگ تاجی رو دید که نشان خانوادگی شون بود.
آهوی زیبا پرسید؛ 'این تاج منه؟'

گرگ تاج رو روی زمین گذاشت تا بتونه حرف بزنه؛'حالا دیگه میتونی بری خونه.'

آهو گیج شد با خودش فکر کرد که گرگ میخواد اونو بخوره اما حالا داشت بهش کمک میکرد؛

' مگه تو نمیخواستی که منو بخوری؟!'

گرگ خندید؛' نگاه من به تو انقدر گرسنه بود؟'

سمت آب حرکت کرد به تصویر خودش تو اب خیره شد. انقدر روزهای طولانی به آهو نگاه کرده بود که دیگه خودش رو نمیشناخت؛

'نگران نباش من الان گرسنه نیستم، اگر هم باشم آهو نمیخورم و اگر هم آهو بخورم، هرگز به تو آسیبی نمیزنم حتی اگه از گرسنگی بمیرم.'

آهو بیشتر از قبل ترسید، گرگ های زیادی آهو هارو فریب داده بودن آهو نمیتونست به اون اعتماد کنه، خم شد تا تاجش رو از روی زمین ورداره، قبل اون آروم گفت: 'این یه اشتباهه'

گوش های تیز گرگ، حتی صدای پای آهو که اهسته توی چمن ها قدم برمیداشت رو هم شنید. برنگشت تا آهو با خیال راحت به کارش برسه، نمیخواست دیگه اون رو بترسونه. به آرومی لحن آهو جوابش رو داد: 'ولی من میخواستم این بیشتر از یه اشتباه باشه.'

بالاخره بعد چند روز تونست حرفش دلش رو بزنه، به پشت برگشت تا واکنش آهو رو ببینه، ولی دید که آهو خیلی وقته تاج‌ش رو برداشته بود و از اونجا رفت، حتی شک داشت آخرین حرف هاشو هم شنیده باشه."

●مامان.

♤جانم.

زن با مهربونی جواب فرزند دوست داشتنیش رو داد. پسربچه دست به سینه سرشو کمی کج کرد:

●این دیگه چه داستانیه، اصلا مناسب سن بچه ها هست؟

جوری که پسربچه چهره شو معترض تو هم‌جمع کرد بود خیلی بامزه بود، زن نمیتونست جلوی خنده شو بگیره و از طرفی میدونست پسر کوچولوش چقدر از این بابت که وسط حرف جدیش کسی بهش بخنده عصبی میشه. پس برگشت و خودش رو مشغول کار نشون داد تا لبخندش مشخص نباشه:

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ