Season2 P34

1.1K 167 466
                                    

◍◑◍Black Swan◍◐◍

_____________________________

ماشین حمل بار از کنارش عبور کرد، گرد و خاک از سطح کوچه ی خاکی تو هوا پخش بشه. مشتشو روی دهنش گذاشت و چند باری صرفه کرد.

هوای بوسان گرم تر از سئول نبود و اینجا تو روستای پدریش هوا از شهر خیلی خنک تر میشد.

گرد و غبار تو هوا کمتر شدن بالاخره چشم‌ش رو باز کرد،حالا میتونست خونه پدربزرگش رو ببینه. از دیواری که روزی تهیونگ اونو بهش پین کرده بود و اجازه نداد خانواده شو ببینه گذشت.

اون روز جونگ کوک از خیلی چیزا میترسید بخاطر اونا جلو نیومد ، خیلی چیزایی که الان اصلا براش مهم نبودن.

از روبرو پدربزرگش رو دید که کیسه سنگینی رو روی زمین میکشه ، قبل اینکه تصمیم بگیره به سمتش بره یا نه نگاه خسته ی پیرمرد به پسر درشت هیکل که با یه ساک مشکی رنگ اول کوچه ایستاده برخورد کرد. سر جاش ایستاد و نوه اش با لبخند براش دست تکون داد. اون برای هر واکنشی به دیدن نوه ی گمشده ش زیادی خسته و پیر بود.

جونگ کوک به سختی جلوی ریزش اشک هاشو گرفت و لبخند زد. از سکوت پدربزرگش دلش گرفت خوب میدونست این پیرمرد همون ادم چند ماه قبل نیست ، هیچ خبری از فریاد ها و عصبانیت های هیجانیش نبود. اروم شده بود ، شکسته بود و از همین دور میتونست حدس بزنه چقدر کمرش خمیده شده.

جونگ کوک هیچ خبری از دوستاش تو سئول نداشت، میخواست یه کار نیمه تموم رو تموم کنه پس چندان تو ذهنش نبود که جیمین کجاست پدرش چی میشه یا سوکجین که جلوی دادگاه رهاش کرد الان توی یه اتاق زیرزمینی افتاده درحالی که دست و پاشو به تخت بستن.

نیم ساعتی از به هوش اومدنش میگذشت بعد یه کم داد و بیداد کردن بیخیال هر ریکشنی شد. منتطر موند تا ببینه چه اتفاقی در حال افتادنه.

عمیقا ترسیده بود. نمیدونست دزدیده شدنش کار کیه و چی ازش میخوان. و این روزا که همه تو دردسرن هیچ کس نمیتونست به اون کمک کنه حتی شک داشت کسی متوجه ی غیبتش هم شده باشه.

بدنش خشک شده بود و جای زنجیر روی مچ دست و پاش درد میکرد حالا دیگه گرسنگی هم به درداش اضافه شد. دلش میخواست از کلافگی داد بزنه. اطرافش حتی یه پنجره کوچیک یا روزنه برای ورود نور به اتاق نبود. تو جاش تکون میخورد ، میخواست هر جوری شده دستاشو آزاد کنه حتی اگه قرار باشه بشکنن، با شنیدن صدای باز شدن در متوقف شد.

با ورود نور مجبور شد چشماشو برای لحظاتی ببینده. خیلی طول نکشید که تونست از بین پلک های نیمه بازش هیکل گرد و خپل وزیر چوی و مرد قدبلندی که پشت سرش ایستاده رو تشخیص بده.

آب دهنشو پایین فرستاد، لرز نامحسوسی از کل بدنش رد شد، کارش تموم بود ، قطعا قرار بود بمیره.
بدنش سرد شد امیدوار بود بدون درد بکشنش ولی همچنان دلش به مرگ رضایت نمیداد، اون هنوز واکنش نامجکن رو در برابر اعترافش ندیده بود، خیلی کارهای دیگه واسه انجام داشت الان نمیتونست بمیره.

●• Black Swan •|آینه شکن| •●      Donde viven las historias. Descúbrelo ahora