از پله هایی که توی راهرو های تاریک ساختمون گم شده بود و دیدش رو کور میکرد سمت خروجی که به پارکینگ منتهی میشد دوید. ابروهاش بهم گره خورده بود و دندون هاشو از حرص بهم فشار میداد و با همون حالت عصبی خودشو به دوچرخش که کنار پارکینگ بدون زنجیر یجا رهاش کرده بود رسوند. قبل از اینکه وزنشو روی دوچرخه بندازه با گذاشتن هندفونش خودشو آماده رفتن کرد. در بزرگ گاراژ رو به سختی باز کرد ولی به محض باز شدن در صدای رعد و برق و ضربات شلاغی بارون روی سطح زمین باعث شد سر جاش خشکش بزنه و بدنش ناخداگاه لرز کوچیکی به خودش بده!چند ثانیه سرجاش میخکوب موند و به صحنه نه چندان خوشایند جلوی روش نگاه کرد... ولی اون طوفان قرار نبود جلوی رفتنشو بگیره...
خودشو روی دوچرخه انداخت و صدای موزیکش که از قبل خیلی نرم توی بک گراند پخش میشد رو تا درجه ای که دیگه صدای برخورد بارون روی سطح زمین و اون رعد برق ترسناک رو نشنوه بالا برد و بالاخره چرخ های دوچرخشو به حرکت درآورد...
از بین کوچه های خلوت و تاریک نزدیک خونش دور شد و خودشو تا خیابون های بزرگی که نور مغازه های در بسته کمی به خیابون های خسته کننده ی شهرشون نما میدادند رسوند.
به چهارراهی رسید و چند لحظه چرخ های دوچرخه رو از حرکت متوقف کرد. دیدن مردمی که با با عجله اینور اونور میدویدند و خودشونو به خاطر خیسی بارون توی پناهگاهاشون مخفی میکردند باعث شد با چشم های بی حالش تکخنده کوتاهی بکنه و با بلند تر کردن موزیکش خودشو دوباره از جمعیت دور کنه...
دلش میخواست از همه آدم ها دور بشه و جایی بره که هیچکش نباشه ...و همین باعث شد مسیر دوچرخشو سمت جاده تاریک و تنهایی عوض کنه که با رکاب زدن توی درازاش میتونست با صدای بلند اشک بریزه و عغده های دل سنگینشو خالی کنه...
صدای موزیکشو تا آخر بلند کرد!.. همون موزیک تکراری همیشگی که با اینکه آرومش میکرد در عین حال درد ها و غم هاشو بیشتر بهش یادآوری میکرد...
براش مهم نبود که لباساش خیس خالی شده بودند و به خاطر چشم های خیس و تارش حتی نمیتونست جلوشو درست نگاه کنه. نیازی به چشم هاش نداشت... اون جاده رو میشناخت...انقدر که حتی میتونست چشماشو ببنده و مسیرو حدس بزنه.
دوباره در برابر تصمیمم های اشتباه دیگران تسلیم شده بود و چاره ای جز پذیرفتن نداشت...پذیرفتن یه اشتباه دیگه ...اونم نه از طرف خودش بلکه مادر ناتنیش...کسی که براش مهم نبود بکهیون هم حق داره یه زندگی عادی داشته باشه...درست مثل بقیه هم سن و سال های خودش...
دوباره باید دهنشو میبست و چیزی نمیگفت و همون کاری رو باید میکرد که از وقتی به دنیا اومده بود مادرش قبل مرگش بهش یاد داده بود، تا بیشتر آسیب نبینه.
شاید مادرش میخواسته ازش مراقبت کنه ولی اون تسلیم شدن ها الان انقدر ضعیفش کرده بود که حتی اگر میخواست هم دیگه نمیتونست تبدیل به خوده واقعیش بشه...الان دیگه هیچ کسی براش نمونده بود و تنها تر از همیشه شده بود...
ضعیف تر از همیشه....
الان هر کس هر جور که دلش میخواست برای زندگیش تصمیم میگرفت و زندگیشو هر جور که دلش میخواست کنترل میکرد. حتی اگه قرار بود اون تصمیم های اشتباه به اون پسر آسیب برسونه....
به خاطر خیسی بارون، قطره های اشکش روی صورتش گم شده بودند. فقط چشم های قرمزش غم تو چشماش رو لو میداد. ضربات بارون روی پوستش باعث شده بود پوستش حاله سرخی به خودش بگیره...بدنش میلرزید ولی بازم نمیخواست اون شب رو به خونه برگرده...
هر وقت فلش بک ها جلو چشم هاش میومد سرعتشو بالا تر میبرد و جوری رکاب میزد اینگار چرخ های دوچرخش قادرن خاطره هاشو پاک کنن...
ولی اونا برمیگشتن...درست مثل همون چرخ های دوچرخه...
که با هر چرخ دوباره تکرار میشدن ......................................................
💫این فقط یه سکانس کوچیک برای استارت داستانه
پارت های بعدی هر چی جلوتر برید طولانی تر میشند.
وت هم یادتون نره ^^
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...