با حس گرمای نور ملایم خورشید روی صورتش پلکاشو آروم از هم فاصله داد و دستشو جلوی چشماش گرفت که از اصابت نور مستقیم خورشید روی چشماش محافظت کنه و اجازه بده چشم های تارش باز تر بشند.با پشت دستش دماغشو مالوند و قبل از اینکه بخواد ذهنش بهش یادآوری کنه که کجاست با کمک آرنجش سر جاش نشست.
چند ثانیه سرجاش همونطوری منگ و خوابالو موند و فقط چند ثانیه طول کشید که تیر کشیدن زخم روی گردنش تازه بهش یادآوری کرد کجاست و اینکه چرا اونجاست و همه اتفاق ها براش زنده بشن....
اتفاقات دیشب اینبار واضح تر توی ذهنش رد شدن...و چیزی که بهتر از همه یادش بود زمانی بود که چانیول با فشار دادنش بین بازوهاش خوابش برده بود...ولی بکهیون هنوز پلک های خیسش باز بود و توی واقعیت تلخ دنیای تاریکش تنها مونده بود...
دم دم های صبح بود که خواب اون مرد عمیق تر شده بود و چیزایی زیر لب زمزمه میکرد...
بکهیون تکون آرومی توی بغلش خورده بود که خودشو ازش فاصله بده ولی اپن مرد محکم تر توی بغلش به دامش انداخت و اینبار بلند تر اون کلماتی که بیشتر شبیه به یه ناله خفه بود رو واضح تر به زبون آورد.
«تنهام نزار»
این جمله رو هنوز خوب یادش بود.
« تنهام نزار» جمله ای بود که بار ها زیر لب در حالی که بکهیون رو چفت چسبیده بود و دستاشو تو دستش فشار میداد گفت.
اون مرد توی خواب انگار یه آدم دیگه شده بود....بیشتر شبیه پسر بچه هایی که هنوز یه قلب توی سینشون میتپه...أصلا شبیه خودش نبود...اون اخم ها و پوزخند لعنتیش رو صورتش نبود...شاید یه حالت معصوم اسمشو میتونست بزاره...انقدر که بکهیون دیگه تلاشی نکرد پسش بزنه و توی همون حالت موند...
.........
سرشو سمت جای خالی چانیول کنارخودش برگردوند. اون مرد باید خیلی وقت پیش از خواب بیدار شده بوده باشه.
ساعت کوچیک روی میز کنار تخت عدد یک رو نشون میداد....هیچ وقت تا اون موقع روز نخوابیده بود.
هنوز حس سرماخوردگی توی سرش بود ولی حالش بهتر شده بود و خبری از تب و لرزی که دیشب به جونش افتاده بود نبود. بدون اینکه بخواد به بدنش کشش بده با کوفتگی از تخت بیرون اومد. بدنش خیلی درد میکرد مخصوصا اینکه چانیول مجبورش کرده بود توی اون پوزیشن بخوابه و حتی شلوار لی که هنوز پاش بود بدنشو کوفته تر کرده بود.
با اینکه دلش میخواست کمی بیشتر روی اون تخت دراز بکشه و با برخورد نور آفتاب روی استخون هاش سرحال تر بشه به ناچار خودشو مجبور کرد هر چی زود تر از اون اتاق خارج بشه.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...