Part 3💫

2K 499 10
                                    


خواهش میکنم تو بهم قول داده بودی"

در حالی که روی زمین نشسته بود و دستاشو به حالت خواهش بهم میمالید، ناله کرد.

" بهم گفته بودی دیگه به پول هیچ کس نیازی نداری...گفته بودی جین آخریشه و دیگه نیازی به کسی نداری"

سرشو بالا برد و یک بار دیگه با حالت خواهشانه توی چشماش سعی کرد نظر مادر ناتنیش رو هر جور شده عوض کنه!

" خودتو زیاد خسته نکن ...تا کی میخوای اونجا بشینی و این ادا ها رو دربیاری؟ فکر کردی با چند تا اشک نظرمو عوض میکنم؟ من بهت هیچ قولی ندادم !!! حالا از اینجا پاشو و برو تو اتاقت"

دستاشو از دستای بکهیون که سعی داشت جلوی رفتنشو بگیره خلاص کرد. توی صورت اون زن هیچ حسی نبود.

" من میترسم جسی..خیلی میترسم...اگه ...اگه دوباره همون اتفاق بیوفته چی؟ اگه دوباره ...کتکم بزنه چی؟ من خیلی میترسم"

صداش گرفته بود و به خاطر بغض مخفیش جمله هاشو بریده بریده میگفت. سعی کرد یک باره دیگه ازش خواهش کنه و نزاره مادر ناتنیش دوباره از زیر یه بحث دیگه فرار کنه. با اینکه نمیخواست هیچ کدوم از اون اتفاق ها رو یادآوری کنه ولی الان چاره ای جز به زبون آوردنشون نداشت.

" بکهیون!!!! ایندفعه فرق داره!!!! من باردارم!!!! فکر کنم قبلا هم بهت گفتم"

با عصبانیت گفت و تو چشماش خیره شد و ادامه داد.

" پارک چانیول فرق داره!!! اون اونقدر پول دار هست که تا آخر عمر پولاش برام کافی باشه! قیافشم خوبه هیچی کم نداره!! ازش باردارم هستم و دلیلی ندارم پولاشو بردارم و فرار کنم!"

حرفاش قانع کننده بود ولی بکهیون جسی رو خوب میشناخت، جسی کسی نبود که با یک نفر بیشتر از شیش ماه دووم بیاره. اون هر بار یه مرد جدیدو خونه میاورد و بین اونا کسایی بودند که حتی چند بار به خوده بکهیون پیشنهاد های بد داده بودند. کسایی بودند که حتی سعی کردند بهش دست بزنن!

از وقتی مادرشو از دست داده بود سه سال میگذشت و تو این سه سالی که با جسی زندگی میکرد آسیب های جدی از طرف دوست پسر های اون زن خورده بود.

گول زدن مرد های مختلف، ازدواج کردن و بالا کشیدن پولاشونو و فرار کردن با پولا دقیقا شبیه یه عادت شده بود براش!

بکهیون چیزی نمیگفت! هنوز تو همون حالت دو زانو نشسته بود... با این فرق که سرش پایین بود و شونه هاش ناامیدی رو فریاد میزدن. اون زن تصمیمشو گرفته بود
و حتی کارهای ازدواجشم خیلی وقت بود که آماده بود... هیچ تغییری قرار نبود تو تصمیم های اون زن صورت بگیره!


...............................


از وقتی دومینیک بهش تجاوز کرده بود از همه ی مرد های سی ساله و هیکلی و قد بلندی مثل اون میترسید....

هیچ وقت درباره بلایی که سرش اومده بود به جسی نگفته بود چون فکر میکرد جسی هم ازش متنفر بشه...فکر میکرد جسی بهش بگه خیانت کار و اونم مثل بقیه تنهاش بزاره.

ولی تنها راهی که بخواد جسی رو از رابطه داشتن با دومینیک منصرف کنه گفتن
« اون منو کتک میزد» بود! نمیخواست فعلا حرفی از تجاوز بزنه و از بلایی که سرش اومده بود بهش تعریف کنه.

با این وجود حتی بعده گفتن این حرفا، هنوزم جسی با اون مرد در ارتباط بود و صدای قهه قهه هاش رو از اتاق بقلی هر شب قبله خواب میشنید و مخاطبش اون مرد کثیف بود!

کسی که باعث شد بکهیون هفده ساله، هیچ وقت مثل بچه های دیگه نشه ...

اون پسر بعده اون اتفاق از خودش بدش میومد و فکر میکرد کثیفه... حس نجاست داشت!! اون مرد فقط بهش تجاوز نکرده بود بلکه اون شب اونقدر آزارش داد که فلش بک های اون شب هنوز تو ذهنش میچرخید ...

درست مثل چرخ های یه دوچرخه...

........................................

یک ساعت از وقتی که جسی به اتاقش برگشته بود و بکهیون رو تو اون حالت تنها گذاشته بود میگذشت. اون پسر هنوز دو زانو نشسته بود و به یه جا خیره شده بود. دیگه نه اشک میریخت نه حتی کلمه ای به زبون میاورد...

ذهنش پر بود...

فلش بک بلاهایی که سرش اومده بود و حتی خاطرات زمان بچگیش همه چی رو داشت تو ذهنش مرور میکرد....یا بهتره بگم مرور میشدن.

حس بی پناه بودن داشت...دلش میخواست از اونجا فرار کنه و تا میتونه دور بشه ولی جایی رو نداشت...حس بی کسی رو داشت...اون هیچکی رو نداشت... و الان جسی هم براش تبدیل به هیچکس شده بود.

شاید دلیلی که مادرش خودکشی کرده بود رو کم کم داشت میفهمید...

اون زن بی پناهی بود...






.........................................

خوشگلا وت یادتون نره😮‍💨
اگه نویسندگیم تو پارت های اول زیاد خوب نیست قراره تو پارت های بعدی بهتر بشه برای همین ادامه بدید چون قراره خیلی خوشتون بیاد از این فیک 🤝

Ruthless Savior Место, где живут истории. Откройте их для себя