هوا تاریک و سرد بود و باد تقریبا سنگینی میوزید. پالتوی قهوه ای پشمی که از جنسش میشد قیمت گرونشو با چشم دید تنش کرده بود و توی باغ پشتی خونه به تنهایی قدم میزد. فضای داخل اون خونه بزرگ به قدری براش خسته کننده شده بود که ترجیح میداد پاشو از اونجا بیرون بزاره و حداقل از نگاهای زیر چشمی و معنادار خدمتکارا دور بشه...زمین به خاطر سرما یخ زده بود ولی هنوز هیچ اثری از برف نبود و همین کافی بود که به فضای باغچه یه تصویر دلگیر و تار بده...
الان چند روز بود که از وقتی آخرین بار توی اتاق خوابش با اون مرد رودرو شده بود میگذشت. یعنی خودشم دیگه تحت هیچ شرایطی نمیخواست باهاش روبرو بشه!
هر روز صبح که از خواب بیدار میشد چانیول خونه رو خیلی زود تر ترک کرده بود و شبا هم تا دیر وقت بر نمیگشت؛ یه شبم که زود تر برگشته بود بکهیون خودشو سریع به خواب زد!!... حتی صدای قدم هاشو پشت
در اتاقش میتونست بشنوه و همین برای اینکه خودشو داخل پتوش قایم کنه و چشماشو بهم فشار بده کافی بود...
نگاه های سرد اون مرد میترسوندش...
با اینکه خیلی دلش میخواست جلوش بیاسته و تمام سوالاتشو با جرات و صدای بلند ازش بپرسه ولی اون حس ترس عجیب توی دلش جلوشو همیشه میگرفت...
انقدر ازش فراری بود که با اینکه خیلی دلش میخواست بیرون بره و حداقل کسای دیگه ای که قبلا شاید میشناختشون رو ملاقات کنه ولی بازم، حتی جرات نکرده بود ازش بپرسه که آیا دوستی داره و اگه داره، پس اونا کجان...
دقیقا حس بچه ای رو داشت که توی کوچه پس کوچه های سرد و یخی دنبال مامانشون میگردن...
نمیتونست بگه خوشحاله یا نارحت...
هیچ حسی نداشت...
چون هیچی از غم یا خوشبختی که قبلا داشته یادش نبود....
خاطرات بدی وجود نداشتن که بخوان ناراحتش کنن و خاطرات خوشی توی ذهنش نبود که با یادآوری کردنشون لبخند بزنه...
فقط میدونست که اون مرد تنها کسیه که میشناسه...و اون حس عجیب توی دلش تنها چیزیه که یادشه....
...
" چرا هنوز بیداری!"
با صدای بم خشک چانیول از تمام افکارش بیرون افتاد. خودشو با مکث سمت صداش چرخوند!
" قبلا ها ده توی رخت خوابت بودی...ولی الان از یازده هم گذشته..."
" خوابم نمیبره...نیاز به هوای تازه داشتم..."
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...