Part 58💫

990 250 21
                                    


روی زمین کنار تخت افتاده بود و بلند بلند گریه میکرد!...دقیقا مثل بچه هایی که مادرشونو گم کردند و توی یه سیاهچال تاریک گیر افتاده بودند ولی بکهیون مادری نداشت که گمش کنه چون میدونست قرارم نیست هیچ وقت پیداش کنه...اونجایی که گیر افناده بود هم یه سیاهچال نبود بلکه یه اتاق بزرگ بود با نورهای بنفش و یه تخت دو نفری بزرگ که قرار بود روش نابود بشه...
انقدر گریه کرده بود و هر بار شبیه بچه ها با پشت دستش صورتشو مالیده بود که آرایش مشکی چشم هاش ریخته بود و رژ براق و مایل به سرخش روی لبش پخش شده بود.
اون اشک ها دل هیچ کسی رو به رحم نیاورده بود. هر چقدر که بیشتر اشک میریخت و هق میزد باهاش بدتر رفتار میشد.

فلش بک:

"هزار بارم بگی ندزدیدی فایده ای نداره...اون انگشتر تو جیب تو پیدا شده پس تو مقصری"

"آقا قصم میخورم پولشو در بیارم و بهتون پس بدم"

"میدونی اون کیه اصلا...اگه پیشنهادشو قبول نکنی تمام زندگی و بار منو آتیش میزنه نمیخوام به خاطر آدم بی ارزشی مثل تو این اتفاق بیوفته!"

"اصلا بزارید برم زندان حاضرم برم زندان ولی باهاش نخوابم"

حتی تصور اون اتفاقی که هنوز نیوفتاده بود ترس توی وجودش مینداخت و بغض گلوشو میگرفت.

"حرفت خیلی خنده داره...اون آدمی که من میشناسم اگه از یکی خوشش بیاد تا نکنتش ول کن نیست! حاظرم قصم بخورم توی زندانم دست از سرت بر نمیداره پس عاقل شو و فقط باهاش بخواب...اصلا ببینم نکنه یادت رفته اینجا کجاست...تو وقتی قرار داد باهام بستی باید بفکر اینجاشم میبودی!"

پایان فلش بک

از جاش سریع بلند شد و سمت پنجره دوید. پرده های کلف قرمز رنگ رو کنار زد ولی همونجور که انتظارش میرفت با پنجره های قفل شده مواجه شد. اونا فکر همه جاشو کرده بودند. لب پایینشو جوید و وسط اتاق ایستاد و فضای خفه اتاق که با نور های رنگیش کوچیکترش کرده بود رو یکبار دیگه از زیر چشمش رد کرد که راهی برای فرار پیدا کنه که همون لحظه تصویرش توی آینه سرتاپایی که توی چند قدمیش بود افتاد.

لباس های  برهنه که فقط با چند تا بند و توری و زنجیرهای نازک بدن برهنشو شهوانی تر به نظر میرسوند به زور به تنش کرده بودند.

الان دقیقا تبدیل به همون چیزی شده بود که همه همیشه صداش میکردن!
چرا نمیخواست قبول کنه و تسلیم بشه...
تاحالا دو نفر بهش تجاوز کرده بودند و زندگی شو خیلی وقت بود سیاه کرده بودند، پس این همه تلاش برای داشتن یه زندگی عادی چی بود...

با صدای باز شدن قفل در دلش فرو ریخت اومد. زانوهای سستش مجبورش کردن روی زمین بشینه و دستگیره در چشم دوخت که چجوری پایین میومد. پاهاشو برای اینکه برهنگیشو قایم کنه توی هم جمع کرد و به محض اینکه در باز شد چشم هاشو از ترس روی هم فشار داد.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now