" من...پدرتم..."لحن اون مرد برای گفتن این جمله زیادی پر تردید بود. بکهیون فقط بی حال پلک هاشو بهم زد. هنوز گیج و منگ بود و بدون هیچ حس خاصی، به مردی که الان حتی نمیخواست توی صورتش نگاه کنه خیره شده بود...
هنوز حس میکرد توی خواب عمیقی فرو رفته، خوابی که توی عمقش گمش کرده بود و گذشته و واقعیت های زندگیشو براش محو کرده بود...
چشماشو فشار داد. انگار سعی داشت با اون کار همه گذشتشو بیاد بیاره... انگار اگه پلکاشو باز کنه از اون خواب بیدار بشه....
سعی داشت حتی اگه شده یه صحنه از خاطراتشو با کسی که الان ادعا میکرد پدرشه توی ذهنش یادآوری بشه و اینجوری بیشتر باورش کنه...بی فایده بود. هیچی توی ذهنش نبود...
ذهنش خالی بود...
حتی اسمه خودشو برای بار اول از زبون اون مرد شنیده بود. اسمه خودشو یادش رفته بود چه برسه به گذشتش...
نمیدونست چه بلایی سرش اومده فقط میدونست بدنش از درد میسوزه و سرش داشت از درد منفجر میشد!
فهمیده بود که حافظشو از دست داده...اینکه همه چیز از ذهنش پاک شده بود...
و اینکه اون مرد روبرو تنها کسی بود که تو اون لحظه کنارش بود...
چانیول پشتش هنوز به بکهیون بود. هنوز با خودش درگیر بود. خودشم نفهمید چجوری اون کلمه رو به زبون آورد. اون هیچ وقت پدر خوبی نبود که بخواد انقدر راحت کلمه پدر رو به زبون بیاره...
پدری که به پسر خودش تجاوز کنه لیاقت داشتن اون عنوان رو نداره...
اون از همون روز اول که بک رو دیده بود هیچ وقت به عنوان پسرش بهش نگاه نکرد...پس چطور انقدر راحت بهش گفته بود پدرشه...
پس چی باید بهش میگفت...چی باید میگفت که بتونه نگهش داره...
چی باید بهش میگفت که بکهیون دوباره سعی نکنه از پیشش فرار کنه...." آپا..."
ناله زمزمه وار بکهیون در حال تکرار اون کلمه ای که چانیول تو اون لحظه از پشیمونی گفتنش، تو ذهنش کلنجار میرفت مثل یه آب سردی بود که روش ریخته بشه و از افکارش بیرون بکشدش!
نمیخواست برگرده و به لب های پسری که انقدر معصومانه پدر صداش میکرد نگاه کنه....
اصلا چرا داشت تلاش میکرد حقیقتو ازش مخفی کنه!!باید بهش واقعیت رو فاش میکرد. باید میدونست اون مردی که الان انقدر نزدیک بهش نشسته، پدرخونده بی رحمشه...کسی که باعث تمام این بلاهایی که سرش اومده و دلیل شوکه شدن و فراموشیشه اونه!!
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...