Part 5💫

1.7K 450 20
                                    


هوا دیگه کم کم داشت تاریک میشد و هنوز تو اتاق جدیدش کنار بالکنی که حس آرامش بیشتری از هر گوشه ی دیگه خونه بهش میداد ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد...

چشماش هدف خاصی رو دنبال نمیکرد ولی ذهنش اونقدر مشغول بود که یادش میرفت پلک بزنه و چشماشو درگیر دعوای ذهنی خودش نکنه.

اتاقش جایی بود که بالکنش نمای پشتی خونه، جایی که درخت های بزرگی داشت رو نشون میداد و با وجود اون درخت های بلند هنوزم میتونست غروب خورشید رو از لا به لاشون ببینه.

در نیمه بازبالکن باعث شد باد سردی که از بیرون میوزه، پرده ها رو تکون بده....جوری که میتونست حرکت باد رو با چشم ببینه...

تاب و توی پرده ها و تلاششون برای لمس صورت بکهیون هنوزم هم قادر نبودند پسر رو از اون دعوای ذهنی خارج کنن...هیچ چیزی نمیتونست اون رو از تفکراتش نجاتش بده...

شاید حتی اگه جلوی چشمش زمانی که از بالکن به بیرون خیره شده بود دنیا جلوی چشمش به آخر میرسید ...شاید بازم بکهیون هنوز به همون حالت بی حس توی چهرش و با همون چشم های باز چیزی رو نمیدید و حس نمیرد و همچنان با درگیری با ذهن پرش ادامه میداد...

...................................

حدود چند روزی از وقتی که به این عمارت پا گذاشته بودند میگذشت و تو این مدت اونقدر بی روحیه شده بود که حتی سعی نکرد بر خلاف قانون های احمقانه اون خونه کاری بکنه!

زود تر از وقت خوابش به اتاقش برمیگشت و بیشتر وقتشو اونجا میگذروند. حتی سعی میکرد غذاشو تنها بخوره و خوشبختانه خوردن شام خانوادگی جزعه قانون های مسخره اون خونه نبود.

خونه انقدر بزرگ بود که جسی رو به ندرت میدید. اون زن بیشتر زمانو بیرون از خونه وقت میگذروند و شبا دیر میومد. چانیول با اینکه صاحب یه شرکت بزرگ بود و مسعولیت های زیادی داشت زود تر از جسی به خونه برمیگشت و جالبش این بود که هیچ وقت باهاش در این مورد بحث نکرده بود و مخالفتشو بهش نشون نداده بود!

چیزی که رابطشونو مشکوک تر از قبل کرده بود این بود که بعضی وقت ها جسی تا نصفه شب خونه برنمیگشت و چانیول حتی سعی نمیکرد بهش زنگ بزنه و بپرسه کجاست!

پارک چانیول الان رسما پدر بکهیون و نوزاد یک ماهه ی توی شکم جسی شده بود ولی هیچ وقت هیجان خودشو نسبت به اون نوزاد نشون نداده بود انگار که هیچ بچه ای در کار نیست. هیچ حس پدرانه نه نسبت به جنینی که هر روز بیشتر توی وجود جسی رشد میکرد داشت و نه به پسر خونده هفده سالش، چیزی که بکیهون از همون اولشم توقعشو نداشت.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now