گوشه ای ایستاده بود و به حرکت های دست مرد میانسال چشم دوخته بود که چجوری نوار چسب های باریک رو باز میکرد و با احتیاط گوشه لب پاره شده چانیول میزاشت. سکوت هر بار با صدای نفس های عمیق و کلافه دکتر و پرستاری که دست و پا چلفتی وسایل رو باز و بسته میکرد و توی دستای مرد پیر میزاشت شکسته میشد.
پلکای نیمه باز و بی جون چانیول هر لحظه که میگذشت بهم نزدیک تر میشدن و در آخر تصویر پسری که چند متر اونور تر از تختش ایستاده بود و از اضطراب ناخن هاشو میجوید محو شد. پلک های روی هم رفته چان ترس و دلهره به دل بکهیون انداخت، دیگه نظاره گر نشد و بی طاقت خودشو به پیکر بی جون مرد نزدیک کرد!" چرا...چرا چشماش بسته شد؟!"
" به خاطر مسکنه...درد شدیدی..."
با صدای باز و بسته شدن در اتاق حرفاش نصفه نیمه موند. جونگین کلافه وارد اتاق شد و بی مقدمه شروع کرد.
" ردشون کردم برن. اصلا از پلیسه خوشم نیومد یجوری نگاهم میکرد انگار دارم دروغ میگم با اون قیافه...در کل از قیافه نحسش بگذریم گفت برای بازجویی باید بریم..البته وقتی حال چان بهتر شد و شکایتی چیزی داریم هم میتونی همونجا انجام بدی..."
جلو تر اومد و وقتی جوابی نشنید حرفشو عوض کرد.
" اوه ببخشید اعصابم خورد بود. حالش چطوره؟"
"داشتم میگفتم. فعلا بخاطر دردش مسکن زدم باید استراحت کنه. خوشبختانه به شکستگی هاش آسیب جدی وارد نشده چون گچ دستش تازه نیست و تا حدودی جوش خورده...ولی پیشنهاد میکنم زیاد حرکت نکنه و تا میتونه استراحت کنه. پرستار بهتون بفرستم یا دارید! ؟"
"پرستار نیاز نداریم بک ازش مراقبت میکنه تا حالش خوب بشه"
جونگن مثل اینکه جواب سوال واضح و منطقی باشه بی تردید جواب داد و حتی به بکهیون نیم نگاهی هم ننداخت که واکنششو ببینه.
" خیلی خب. پیشنهاد میکنم به بخیش فعلا تا ۲۴ ساعت آب نخوره . همچنین به گچ دستش.. و اینکه تا میتونه از جاش تکون نخوره! پاهاش کمی آسیب دیده.."
مرد میانسال منتظر جواب نموند و وسایلی که پرستارش توی کله زمان داخل کیفش مرتب میکرد رو برداشت و با نفس عمیقی از جاش بلند شد.
" خب من میرم. اگر چیزی شد باهام تماس بگیرید"
" حتما آقای...بابت بازجویی پلیس به کمکتون نیاز داریم. وقتش که شد بهتون زنگ میزنم."
جونیگن سریع یادآوری کرد و دکتر و پرستارشو تا دم درب همراهی کرد.
دو نفرشون دوباره تنها شدن. چانیولی که روی تخت دراز کشیده بود و با بخواب رفتن از همه ی دغدغه ها و درد هاش دور شده بود...و بکهیونی که نگران از حال مرد کنارش نشسته بود و درد هاشو بجاش حس میکرد..
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...