Part 9💫

1.5K 408 15
                                    


بالاخره آخر هفته تموم شده بود. جسی برگشته بود و حالا توی اتاق چانیول بود و طبق انتظاری که میرفت باید چانیول رو راضی میکرد نظرشو درباره مرخص کردن خدمتکارا و مجبور کردن بکهیون به کار عوض کنه!

برخلاف اون چیزی که بکهیون تصور کرده بود هیچ صدای بحث و دعوایی ازاتاقشون نیومده بود و همین بیشتر نگرانش میکرد...

دمه در اتاق منتظر جسی مونده بود و بعد از چند دقیقه اون زن بیرون اومد. سمتش رفت و سعی کرد با لبخند زدن انرژی مثبتو به خودش جذب کنه.

" ببین بکهیون!!!! اینا همه به خاطر اشتباه خودته که داری مجازات میشی!!! تو پولاشو دزدیدی و پارک چانیول کسی نیست که بخواد از چنین موضوعی به این سادگی بگذره!!! در ضمن منم دیگه نمیتونم کمکت کنم! ازش خواستم ایندفعه رو بی خیال شه ولی اینجور که به نظر میاد این دفعه دومته دستوراشو نادیده گرفتی!!!"

با این حرفاش باعث شد لبخند پسر که حالا کاملا امیدشو از دست داده بود محو بشه.

" من پولاشو ندزدیدم...فقط"

"فقط چی بکهیون؟؟ فقط چی؟؟ اون حتی مدرک داره که وارد اتاقش شدی"

نمیخواست جای پول ها رو لو بده...حاظر بود تمام کارای اون خونه رو بکنه ولی چانیولو توی خیال اون پولا و مدارکی که اینجور که به نظر میرسید خیلی مهم بود بزاره!....فکر آتیش زدن اون پولا و مدارک بهش حس بهتری میداد!
حتی اگه چانیول پولا رو پیدا هم میکرد بازم قرار نبود از تنبیه کردن بکهیون دست بکشه...پس این تنها راهی بود که به ذهنش میرسید چانیول رو آزار بده، همونجور که اون داشت زندگی رو براش سخت میکرد!

" باشه قبول!!! اصلا من دزدم خیالت راحت شد"

گفت و فرصتی نداد جسی جوابشو بده و سمت انباری یا بهتره بگم اتاق جدید خودش دوید.

..................................

چراغی نبود که خاموش کنه...

مثل قبلا ها که هر ‌وقت دلش میگرفت چراغ های اتاقشوخاموش میکرد! ایندفعه تو اون انبارفرق داشت...

چراغ های خاموش خیلی وقت بود منتظرش بودن...

فرشی که شب پیش روی خودش انداخته بود رو گم کرده بود. آره درسته امروز صبح بعد اینکه دستشویی رفته بود یه جا گمش کرده بود و الان تنها چیزی که بهش میتونست کمک کنه همون پتوی نازکی بود که خدمتکارا بهش آورده بودند.

تا کی باید توی این انبار سرد هر شب میخوابید؟...

تا کی باید حمالی این خونه رو میکرد؟...

Ruthless Savior Where stories live. Discover now