به تاج تخت تکیه داده بود و به خاطر سر درد وحشتناکی که سراغش اومده بود چشم هاشو با اخم بسته بود. در اتاقش بی مقدمه باز شد و بکهیون رو دید که با چرخ غذا سعی میکرد خودشو از چهارچوب در رد کنه. لباس هاشو عوض کرده بود و تیشرت بزرگ سفید و بیژامه طرح دار بافتنی گشادی تنش بود که خواستنی ترش کرده بود. موهای مرطوبش نشون میداد دوش گرفته و چهره سرحال اومدش باعث شد چانیول از اینکه فعلا نمیتونست دوش بگیره حسرت بخوره!..." صبحونتو آوردم. جونگین گفت دارو هاتو امروز میاره!"
جونگین!... چقدر صمیمی شده بود که جونگین صداش میکرد!...
" گشنم نیست!"
گرسنش بود ولی به لج غیر منطقی که تو دلش از «جونگین» گفتن بکهیون توی دلش افتاد برعکس خواسته دلش لب زد.
بکهیون چیزی نگفت و مثل اینکه کلمه ای نشنیده باشه با چرخ جلو تر اومد و صبحونه رو روی میز پایه کوتاهی چید و روی تخت روبروی چان گذاشت. مرد بزرگ تر هم مثل اینکه سرگرمی جدیدی پیدا کرده باشه با لذت به حرکات انگشت و دستای پسر کوچکتر خیره شده بود و هر بار لبخند بی اراده ای روی لبش مینشست که ترجیح میداد مخفیش کنه.
" کورن فلکس درست کردم خیلی مقویه"
دیوونه....
"مگه من بچم. نکنه یادت رفته جای باباتم"
با نیشخند گفت و وقتی اخم کلافه بک رو دید نیشش رو بست و صداشو صاف کرد.
" منظورم...آره...خیلی مقوی میزنه..."
جلو اومد و مثل بچه های حرف گوش کنی که مامانشون بالا سرشونه که غذاشونو بخورن قاشق فلزی رو با دست سالمش برداشت و بی رقبت به مخلفات داخل کاسش چند ثانیه چشم دوخت.
" آخ دستم گرفت...نمیتونم قاشق رو توی دستم بگیرم...آخ.."
قاشق از دستش افتاد و مثل اینکه دردش بگیره صورتشو جمع کرد و وقتی بکهیون با نگرانی جلو اومد زیر چشمی به واکنشش نگاه کرد.
" خوبی...وا..وایسا تکونش نده بزار ببینم!...."
از اینکه بکهیون باورش شده بود داشت خندش میگرفت ولی نیشخندش دور از چشم های نگران بکهیون بود که دستشو گرفته بود و با نگرانی برسی اش میکرد.
" فکر کنم نمیتونم قاشق رو خودم نگه دارم...میشه کمکم کنی صبحونه بخورم...آخه خیلی مقویه و حیفه...منم که یه دستم شکستس اون یکی هم الان گرفته..."
از اینکه انقدر حرفاش مصنوعی بود خودش داشت خندش میگرفت ولی بکهیون همچنان نقششو نفهمیده بود و با نگرانی به دستاش خیره شده بود و مثل اینکه دنبال چاره ای بگرده مردمک های چشم هاش میچرخید.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...