به دیوار سرد گوشه ترین کنج انباری تکیه داده بود و تیکه های ریز شیشه رو از بدن برهنش بیرون میکشید. هر بار به خاطر درد سوزناکش ناله خفه ای از زیر لب هاش بی اراده خارج میشد و بین درداش فین فین میکرد و صورت خیس و خونیش رو با پشت دستش پاک میکرد.زخم پهلوش بزرگ تر بود. وقتی تکه شیشه کلفت رو بیرون کشید خون با سرعت روی پوست رنگ پریدش سرازیر شد و اشک هاش بین ناله های بلندش روی گونه هاش سر خورد.
هیچ چیزی اونجا نبود که زخمش ببنده یا بدن برهنشو از سرمای اونجا بپوشونه....
بدن سستش مجبور به دراز کشیدنش کرد و پاهاشو توی خودش از سرما جمع کرد.
با پلکایی که برای باز نگه داشتنشون تلاش میکرد فضای ترسناک و تاریک انباری رو بارها از زیر نگاهش رد کرد.
برق شیشه های شکسته شراب سرخ که چند قدم اونور تر از صورتش روی زمین نگاهشو گیر انداخت. ناخداگاه قلبش انگار که تیزی شیشه ها توی قلبش فرو بره درد گرفت و اون درد توی دلش انقدر سنگین بود که اشک هاش با شدت بیشتری جوری که بلند هق هق میکرد شروع به ریخته شدن کرد!...
................................
همون شب
نیمه شب بود ولی مثل همیشه غرفه های خیابونی کوچیکی که هر وقت تنها میشد به اونجا سر میزد باز بود.
پشت وسط ترین میز اونجا که دیوارهاشو با پلاستیک های شفاف که از سایبون آویزون شده بود و شبیه یه فضای تنگ میز و صندلی های پلاستیکی و ارزونی رو تو خودش جا داده بود نشسته بود. گلاس سوجوشو برای چندمین بار پر کرد و یک مرتبه سر داد!
اطرافش با آدم هایی که دست جمعی برای همدیگر لیواناشونو پر میکردند اشغال شده بود. بین همه اونا تنها کسی بود که صندلی های کنارش خالی از هر کسی بود و بی اهمیت به تک تک آدم های اونجا توی حال خودش غرق شده بود و هر بار خودشو مست تر میکرد چانیول بود...
شیشه های خالی سوجو هر چقدر که میگذشت روی میزشو پر میکرد و مثل اینکه بدنش سنگین شده باشه دستش برای ریختن گلاس های بیشتر سست میشدن.
جمعیت هر بار کمتر میشد و الان فقط صدای خنده هایی رو میشنید که از طرف یه میز چند نفری دیگه که با فاصله خیلی کم از میز خودش قرار داشت بگوش میرسید.
" بچه پولدارا از کی تاحالا بین ما فقیر فقرا مست میکنن"
صدای تمسخر آمیز یه نفر از سمت همون میز اومد.
" مامان باباش پول توجیبیشو نداده حتما"
یک نفر دیگه از سمت همون میز گفت و همه یکصدا خندیدن.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...