Part 42💫

1.3K 327 27
                                    


با حس سنگینی دستای بزرگی دور کمرش چشماش گشاد شدن!!
ترسید و برای اینکه سرشو بچرخونه به سختی به خودش تکونی داد ولی بدنش همچنان بین اون بازوهای ورزیده گیر افتاده بودند!

با دیدن چهره چانیول خیالش راحت تر شد و نفس حبس شدشو بالاخره بیرون داد.

اون مرد اونو از پشت محکم بغل کرده بود....انقدر بهش نزدیک بود که حتی گرمای نفس هاشو پشته گردنش حس میکرد.

خودشو کمی تکون داد که از خودش دورش کنه!

ولی حالا که بیشتر فکر میکرد...

یه جورایی هم نمیخواست از توی آغوشش بیرون بیاد...

اگر با خودش صادق میبود از اون بغل سفت و گرم خوشش اومده بود. حتی دلش میخواست خودشو سمتش برگردونه و از جلو با دستای خودش بغلش کنه و تو همون حالت دوباره خوابش ببره و...

« احمق نشو پسر احمق نشو حتما دیوونه شدی» زیر لب به خودش در حالی که به پیشونیش با انگشت ضربه میزد هشدار داد. اون فکرا حتی داشت به جاهای باریک میرسید و باید جلوی اون تفکراتشو که ناخواسته توی ذهنش رژه میرفتن رو میگرفت.

" بیدار شدی"

صدای کلفت و نزدیک چانیول که با وجود تن کمش بلند بگوشش میرسید در حالی که هنوز از پشت بغلش کرده بود باعث شد به خودش تکونی بده و به خاطر اون تکون ریز، چانیول دستشو کنار بکشه و این فرصت رو بهش بده که ازش فاصله بگیره.

" اوهوم...بیدارم..."

سرجاش سریع نشست و سرشو پایین انداخت. به خاطر اون فکر ها و حس خجالت لپ هاشم حالا قرمز شده بودند!

" متاسفم ...برای دیشب..."

پشت گردنشو خاروند و با شرمندگی گفت. هنوز خوب یادش بود چجوری شبیه بچه های سه ساله به خاطر یه کابوس به اتاقش پناه آورده بود و همین باعث میشد حس خجالتزدگی داشته باشه.

" لازم نیست متاسف باشی...این اولین بارت نیست!"

" چی!؟...یعنی..."

" آره هر وقت کابوس میدیدی میومدی پیش من میخوابیدی...پس نیاز به عذر خواهی نیست!"

نشست و بدون نگاه کردن به چهره سوالی بکهیون از تخت بیرون رفت.

" ممنونم که گذاشتید رو تختتون بخوام...

آبوجی...."

کلمه آخر رو به سختی به زبون آورد و همین باعث شد چانیول که حالا پشت بهش ایستاده بود و سمت حموم قدم برمیداشت سرجاش بی حرکت بشه..."

Ruthless Savior Where stories live. Discover now