دوباره آخرای شب بود و بازم از چانبول خبری نبود. این دیر اومدن هاش باعث میشد یاد خاطراتی که هیچ علاقه ای به یادآوریشون نداره بیوفته. هوفی کشید و دماغشو با فین فین بالا زد این شاید بهترین راه برای پرت شدن حواسش از خاطرات تلخش نبود ولی یجورایی کمکش میکرد. پیتزایی که آماده کرده بود خیلی وقت بود که توی حرارت ولرم فر آماده بود و حتی میز شام رو هم برعکس هر بار دیگه ای متفاوت چیده بود. شمع های سبز که با رنگ سبز بشقاب های سفالی هماهنگ بود رو روشن کرده بود و حتی سرویت های زرد رنگی که خط های سبز همون رنگی داشت رو به حالت لوله ای تا کرده بود و داخل گلاس های واین تزعین کرده بود. خودشم نمیدونست این دک و پز ها برای چیه ولی هر چی بود باید پای تنبیهش میوند و حالا که قرار بود چانیول اینبار انقدر ناچیز با وظیفه پختن پیتزا تنبیهش کنه حداقل باید خواسته ناچیزشو به بهترین نحو اجرا میکرد.
به لباس های تنش نگاه پر تردیدی انداخت. پیراهن یقه باز گشاد و نازک و شلوارک تنگ طرح دارش... صدرصد پوشیدن چنین لباس سکسی هم باید جزعش میبود. اصلا هم خودشو به اون راه نمیزد.این فقط یه لباس معمولی خونگی بود و اصلا هم قرار نبود با این لباس چانیول رو اغوا کنه.
به ساعت دیواری برای بار چندم تک نگاهی انداخت و هوفی کشید. انقدر مدت زمانی که منتظرش بود زیاد شد که چند بار فقط تا دستشویی رفت و هر بار وسواسیتش سر اینکه موهاش توی پیشونیش باشه یا بالا زده باشه بیشتر میشد و دقیقا زمانی که موهاشو توی صورتش ریخت صدای باز و بسته شدن در اصلی سالن اومد.
لبخند کج و پرهیجانی زد ولی وقتی چهرشو توی آینه دید به این رفتارش تاسف خورد و قیافه پوکری به خودش گرفت. صداشو صاف کرد و جوری که مثلا اصلا منتظرش نبوده قیافه گرفت و خودشو تا سالن رسوند.
هیجانش وقتی چانیول رو روی مبل بی حال و کوفته دید خاموش شد، مخصوصا حظور شخص دومی که به خاطر خم و راست شدنش به نظر میرسید دستیارشه ذوقشو بکلی کور کرد. خوشبختانه اون مرد عینکی که تا اینجاشم انگار برای کمک با راه رفتن چانیول تا داخل خونه اومده بود تنهاشون گذاشت. بکهیون از انجایی که اصلا دوست نداشت اون مرد با شلوارک تنگش ببینتش نمیتونست جلو بیاد و سلام کنه ولی الان با رفتنش بالاخره حس راحتیش که نمیشد به طور صدرصد اسمشو«راحتی» گذاشت
برگشته بود و حداقل میتونست جوری که برنامه ریخته بود از چانیول استقبال کنه.
چانیول بازم ابروهاش بهم گره خورده بود ولی اینبار با گذاشتن ساعدش روی پیشونیش اخم هاشو پوشونده بود. انقدر خسته به نظر میرسید که سرشو روی مبل به عقب تیکه داده بود و پاهاشو دراز کرده بود. کت رسمیشو از تنش در نیاورده بود و حتی کراوات شل شدش و یقه ی باز پیراهنش خستگیشو بیشتر از هرچیزی لو میدادن." برگشتی..."
چانیول با شنیدن صدای بک که قدم هاش از بالا سرش بهش نزدیک میشدن سریع دستشو از روی پیشونیش برداشت ولی بجای اینکه جوابشو بده توی همون حالت موند و بجاش دستاشو و بی حوصله توی جیب کتش سر داد. فندک و سیگارشو برداشت و بی تفاوت روشنش کرد.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...