Part 45💫

1.3K 341 44
                                    


حس‌ گناه...

این شاید اولین حسی بود که وقتی چشمای خمارشو باز کرده بود و لباش هنوز با سماجت به لبای پدرش وصل بود توی دلش بوجود اومده بود...

حسی که باعث شد بعد اون روز خودشو داخل اتاقش حبس کنه و فقط زمانی بیرون بیاد که پدرش خونه نبود.

اون روز توی پارکینگ همه چیز یه جور دیگه شده بود
حتی قلبش...

حس ممننوعه ای که تو قلبش رشد کرده بود داشت دیوونش میکرد...

هنوزم لب های داغ و دستای بی صبر پدرش وقتی مثل دیوونه ها بجونش افتاده بود و میخواست بیشتر لمسش کنه از توی ذهنش پاک نمیشد.

لمسی که خو‌دشم هیچ تلاشی برای پس زدنش نکرده بود...

ولی برای اینکه اون حس گناه رو از بین میبرد و از مرتکب شدن به یه گناهه دیگه خوداری میکرد چاره ای نداشت جز دوری کردن ازش...و پیدا کردن کسی که بتونه از طریقش، اون حس ممنوعشو نصبت به پدرشو فراموش کنه...

و الان اون پسری که کنارش ایستاده بود و خودشو دوست پسرش معرفی کرده بود، شبیه یه شانس بود که پدرشو از ذهنش پاک کنه...

" سردت نیست بیبی..."

به نیم رخ بکهیون نگاه کرد و خودشو روی حصار بالکن تا جایی که با بکهیون شونه به شونه بشه سر داد.

" نمیدونم..."

چشمای خیرش از روی فضای مه آلود باغچه جدا نمیشد و پر شده از تفکرات بود جوری که خودشم نفهمید کی اون کلمه رو به زبون آورد.

" اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..."

دستشو جسورانه روی شونه های بکهیون گذاشت ولی بک بدون واکنشی به لمس دستای غریبش همونجوری موند و به جای جواب جمله مصنوعی جونگ سوک فقط سر تکون داد.

" ازم ناراحتی بیبی؟!..من از وقتی این اتفاق برات افتاد روز و شب به تو فکر میکردم...ولی هر بار که خواستم بیام دیدنت به خاطر اینکه بابات شک نکنه..."

" تو مید‌ونی چه بلایی سرم اومد قبل اینکه حافظمو از دست بدم؟!":

توی حرف جونگ سوک پرید و همون لحظه تکیه دستاشو از حصار بالکن جدا کرد و روبروی پسر قد بلند صاف تر ایستاد.

" خب...مگه...بابات بهت نگفته"

به خاطر سوال غیر منتظره اش هول کرد و آب دهنشو مخفی قورت داد.

بکهیون در جوابش ففط سر تکون داد.

" پس نگفته...راستشو بخوای...به منم دقیق چیزی نگفت فقط شنیدم که سرت... انگار به جایی خورده بود..."

Ruthless Savior Where stories live. Discover now