Part 43💫

1.3K 345 57
                                    


قانع کردن اون پسرهم کار سختی بود، هم کار آسونی...زمانی که با لبخند ازش میخواست برگردن خونه تفریح برای اون روز کافیه، با لجبازی لب هاشو بیرون میداد و انقدر گوشه لباسشو میکشید تا مجبورش کنه بیشتر بمونن!...ولی چیزی که خوب رامش میکرد اخم های چانیول بود!.. فقط کافی بود با اخم بهش بگه کافیه و اون پسر سریع سرشو مینداخت پایین و قبول میکرد. به همین راحتی...

اینکه بکهیون از اخم هاش میترسید، اینکه میتونست اینجوری کنترلش کنه براش فریبنده ترین اخلاق بکهیون بود... و دقیقا همین کاراش باعث میشد چانیول بیشتر بخوادش و بیشتر تلاش کنه اونو ماله خودش کنه!

هوا تاریک تر شده بود. از بازارهای شلوغ کریسمس دور شده بودند و الان توی خیابون های خلوت سمت خونه رانندگی میکرد.

بکهیون حتی بعد اون روز پر جنب جوش سر حال به نظر میرسید؛ دسته چوبی که چند تا توت فرنگی شکلاتی که چانیول از بازار بهش خریده بود رو تو دستش گرفته بود و هر کدومشونو هر بار تا آخر وارد دهنش میکرد و با لپ های پرش چشم هاشو میبست، لبخند میزد و اونا رو با شوق میجوید.

وقتی غذا میخورد هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای بهش اهمیت نداشت. جوری زبونشو قبل خوردن غذا بیرون میاورد انگار میخواست غذا رو بکنه. جوری به غذا نگاه میکرد که چانیول حس میکرد اون پسر با غذا میخواد بهش خیانت کنه.

اون پسر هنوز اون معصومیت بچگی رو تو خودش داشت. هر چیز کوچیکی میتونست باعث ذوقش بشه...دقیقا مثل دقیقه های پیش وقتی توی بازار بین جمعیت شلوغ قدم میزدند...

‌پسر کوچیکتر هر بار با دویدن سمت دکه ها چانیول رو دنبال خودش میکشید و با ذوق گلوب های برفی و وسایل تزعینی رو بهش نشون

میداد و هر بار جوری با چشمای براقش بهش نگاه میکرد که چانیول چاره ای جز خریدن تک تک خوراکی ها و وسایلی که روشون دست میزاشت نداشت.

اون روز فقط چند ساعت با بکهیون وقت گذرونده بود ولی توی همون چند ساعت روی جدید تری از بکهیون رو دیده بود....

زمانی که بکهیون مجبورش کرده بود باهاش سوار قطار های بازی کنار بازار که برای بچه های پنج شیش ساله بود بشه رو یادش اومد.
حتی چهره بچه ها و مادر پدر های عصبانیشون که منتظر بودند اون دو تا مرد گنده دورشون تموم بشه و بچه های خودشون سوار بشن یادش بود.
و بدتر از اون وقتی که میخواستن از قطار بیرون بیان ولی باسن های دو تاشون تو اون صندلی های کوچیک گیر کرده بود و اون مادر پدر ها و بچه های عصبی چند دقیقه فقط به این که اون دو نفر در تلاشن کوناشونو در بیارن نگاه میکردن.
صدای خنده های بکهیون که وقتو بیشتر تلف کرده بود و براش در اومدن از اون صندلی رو سخت تر کرده بود رو هنوز میتونست بشنوه.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now