بدنش از درد میسوخت، انقدر اون درد توی کله بدنش پخش شده بود که حتی نمیتونست حدس بزنه کجای بدنشه که داره تیر میکشه. صدای هق هق هایی که تا اون موقع محو توی گوشش بود واضح تر شد. پلکای کوفته اش رو از هم فاصله داد و توی تاری چشماش، پسری که گریه میکرد رو بسته شده روی یک تخت دید. پلکاشو فشرد و وقتی اسمش ناله وار از طرف همون شخص صدا شد به خودش اومد و توی تصویر واضح تر چشماش، بکهیون رو بسته به اون تخت دید و یک گرگ گرسنه بالا سرش که انگار میخواست شکارش کنه!!" چه غلطی دارید میکنید!!"
صدای خشدار و بمش به سختی از گلوش خارج شد و فریاد زد ولی تا به سمت جلو خزید، دستش با طنابی که محکم به کمد دیواری اتاقش بسته شده بود اونو از حرکتش وا داشت.
" بالاخره به هوش اومدی!"
دومینیک مسیرشو با نیشخند سمت چانیول عوض کرد و روی زانو روبروش نشست و از بالا به بدن زخمی چان که روی زمین تقلا میکنه نگاه کرد که بتونه بیشتر تحقیرش کنه.
" با دستای خودم میکشمت!"
با نفرت از لای دندون هاش گفت و به محض اینکه خودشو تکون داد درد بازوی شکستش توی کله بدنش پخش شد. خواست دست سالمشو آزاد کنه ولی طناب به قدری بلند نبود که بتونه به دومینیک ذره ای نزدیک بشه یا صدمه ای بهش بزنه!
" دومینیک خواهش میکنم! باید بریم کافیه..."
جسی با نگرانی و اضطرابی که هر لحظه بیشتر وجودشو پر میکرد بازوی دومینیک رو گرفت ولی اون مرد با اخم پسش زد.
"چرا؟! دلت سوخته یا داری مثل سگ میترسی؟!"
"قرارمون از اول این نبود!"
"این مردک دست و پاش شکسته جنازشم بندازیم کسی نمیفهمه البته امشب کاری میکنم همه فکر کنن از غم دوری پسر خوندش خودکشی کرده"
با کینه خندید و پاشو روی دست چان گذاشت و محکم روی کف زمین فشار داد.
"ولش کنید خواهش میکنم"
بک بین هق هق هاش داد زد ولی نفس هر لحظه گرفته تر میشد و جونی برای التماس های پی در پیش نمیموند.
دومینیک پاشو هر چقدر که فشار داد فقط ناله خفه ای از چان شنید. انگار اون مرد حتی برای درد نکشیدن هم مقاومت میکرد، چیزی که دومینیک رو هر لحظه عصبی تر میکرد. وقتی صدای خواهش های بک بلند شد سرشو عصبی سمتش چرخوند و با پوزخند سمتش قدم برداشت."چقدر عاشقانه...شک ندارم بین این دو تا یه چیزایی هست!"
هر قدمی که بر میداشت یکی از دکمه های پیراهنشو باز میکرد.
ESTÁS LEYENDO
Ruthless Savior
FanficRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...