هنوز توی همون حالت گوشه آشپزخونه نشسته بود و خودشو سرزنش میکرد! ....
اون لحظه حتی داشت یادش میرفت که چقدر دمای بالای بدنش و سرمای استخوان هاش اذیتش میکردن...!!« تو یه کوچولوی شیطونی»
بعد این جمله و اون پوزخند معنی دارش، از جاش بلند شده بود و حالا چند دقیقه ای از وقتی بکهیون رو با حس گناهش تنها گذاشته بود میگذشت!...
خودشو گناه کار میدونست!...
شاید...شایدم اون مرد مقصر بود...
آره درسته...اون باعث میشد بدنش سست بشه...
اون باعث شد چشماش سست و سنگین بشه...
اون نباید دیگه بهش...انقدر نزدیک بشه...
اون مقصره....ازش متنفرم!!!
سعی کرد با مقصر نشون دادن چانیول توی تفکراتش خودشو آروم کنه!
اتفاقات اونشب الان بیشتر براش شبیه یه کابوس بودن تا واقعیت!چانیول مقصره...اینکه اجازه داده بود اون مرد ها بدنشو لمس کنن...اینکه مجبور شد لبای پدر خوندشو ببوسه...اینکه مجبور شده بود به خاطر اون دارویی که توی نوشیندنیش ریخته بود با دستای بزرگش ارضا بشه!!!!
همش تقصیر اون مرد بود....اینکه حالا به لبای اون مرد اعتیاد پیدا کرده بود...
اون مقصر بود...
.......................................
هوا داشت تاریک میشد و با گذشت زمان حالش بدتر میشد!
به خاطر درد بدنش قدرت اینکه بخواد خونه رو بعد گندی که مهمون های چانیول زده بودند تمیز کنه نداشت! حتی اون شیشه های شکسته هنوز روی زمین پخش بودند!
سعی کرد تبشو با خوردن قرص سردرد کم ترکنه ولی تاثیر دارو خیلی زود از بین میرفت!...
خونه خالی بود...نه جسی خونه بود و نه چانیول...
با فکر اینکه حتی اگر خونه هم میبودند کسی قرار نبود دلش بهش بسوزه و ازش پرستاری کنه خنده کوچیکی زیر لبش کرد!
یادش میومد فقط تا وقتی ده سالش بود وقتی مریض میشد مادرش نوازشش میکرد و با پختن سوپ ازش مراقبت میکرد!
ولی بعده ده سالگیش مادرش مثل قبل باهاش رفتار نمیکرد و رفتارش یهویی باهاش سرد شده بود! انقدر سرد که حتی دیگه مثل قبلا ها توی آغوشش نمیگرقتش و دیگه بهش نمیگفت بکهیون مقصر نیست که به دنیا اومده!
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...