Part 29💫

1.5K 360 62
                                    


زیر دوش آب نشسته بود و پاهاشو توی بقلش گرفته بود...قطره های اشکش با قطره های آبی که با فشار روی شونه هاش میریخت یکی شده بودند...موهای بلند خیسش جوری رو پیشونیش ریخته شده بود که جلوی چشماشو گرفته بود و با بستن چشم هاش سعی کرد نزاره مزاحمش بشن!

چانیول بیشتر از نیم ساعت بود که اونجا رو ترک کرده بود و بکهیونو تو اون حالت توی حموم تنها گذاشته بود...

بعد رفتن اون مرد به دوش آب پناه آورده بود که آرومش کنه، درست مثل همیشه...دوشی که هر وقت آرامش میخواست بهش پناه میبرد...

با خیال راحت، بدون خجالت و حس ترس ضعیف بودن گذاشت اشک هاش بریزن...الان دیگه چانیول اونجا نبود که بخواد اشکاشو ازش قایم کنه یا اینکه جلوشونو بگیره...ایندفعه خودش به اشک هاش اجازه ریخته شدنو داده بود...حتی با صدای بلند گریه میکرد...چون میدونست صدای فشار کوبیده شدن آب روی زمین صدای گریشو مخفی میکنه...

دوست داشت جیغ بکشه، فریاد بزنه که چرا؟.....چرا اون...بین همه...

ولی این سوالی بود که همیشه پرسیده بود و هیچوقت جوابشو نگرفته بود...

به اینکه خداییی وجود داره شک کرده بود....حتی اگرم خدایی وجود داشت چرا بکهیونو توی حاله خودش رها کرده بود...چرا اجازه اینکه بقیه بهش آسیب بزنن رو داده بود...چرا تنها کسی رو که دوست داشت یعنی مادر واقعیشو ازش گرفته بود...چرا پدرش ازش متنفر بود...چرا مثل بقیه هم سن و سالای خودش نبود...چرا همه ازش متنفرن...چرا چرا چرا.....

بعد همه این «چرا ها » سعی کرد با «شاید ها » جوابشو پیدا کنه.

شاید چون گذاشته ضعیفیشو بقیه ببینن!!!...

شاید چون هیچ وقت قوی نبوده و از خودش دفاع نکرده!...

شاید چون سعی کرده مثل بقیه هم سن و سال هاش زندگی کنه ولی هر بار شکست خورده!...

شاید چون اون زندگی که تو ذهنش ساخته بود و آرزوشو کرده بود حقش نبود...

شاید چون لیاقتش یه زندگی دیگه بود....

یه شخصیت دیگه...

یه آدم دیگه....

" میدونستی خیلی سکسی...مطمعن باش اگه مثل مادرت هرزه میبودی انقدر بدبخت نمیبودی!!....همه واسه کردنت دست و پا میشکوندن!

ناخواسته جمله چانیول که توی وان بهش با کنایه گفته بود توی ذهنش تکرار شد.

مثل مادرم؟ مثل جسی؟....آره...

با «شاید ها» جواب تمام اون «چرا ها » رو گرفت و با «آره ها » سعی کرد به خودش بقبولونه...

Ruthless Savior Where stories live. Discover now