Part 60💫

1K 225 16
                                    


سرنوشت هر کسی فرق داره، همینجور که خوده آدم ها با همدیگه فرق دارند. سرنوشت دقیقا مثل یه کاغذی میمونه که خودت تصمیماتو روش مینویسی و زیرشو امضا میکنی، با اینکه نمیدونی اون تصمیمت قراره چه رویی از زندگی رو بهت نشون بده...
درستی و غلطی اون تصمیمو نمیدونی تا وقتی که تجربش میکنی، اونوقته که میتونی بگی پشیمونی یا نه...اونوقته که میتونی اسم خودتو خوشبخت بزاری یا بگی که چقدر بدشانسی و لقب بداقبال رو روی خودت بزاری...

ولی زندگی بکهیون فرق داشت. اون هیچ وقت خودش برای زندگیش تصمیم نگرفته بود و همیشه چوب تصمیم های غلط دیگران رو میخورد.
انقدر ضعیف و تنها بود که همه از بالا بهش نگاه میکردند و هر جور که دلشون میخواست زندگیشو کنترل میکردند و بهش فرم میدادند.

یکی از اون آدم ها پارک چانیول بود...کسی که با همه ی بدی هاش الان نشون داده بود که با بقیه خیلی فرق داره...

اون مرد بهش اثبات کرده بود که هنوز تو این دنیا یکی به فکرشه و با راه رفتن پشت سرش حواشو داره ...دقیقا مثل لحظه هایی که قدم هاشو توی خیابون تعقیب میکرد و برای نجاتش دیوانه وار سمتش میدوید.
چانیول اولین کسی بود که بهش گفته بود دوسش داره و با گذشتن از جون خودش حرفشو اثبات کرده بود. یعنی واقعا حرفاش راست بود؟...یعنی واقعا دوسش داشت؟...یعنی؟ ...

این سوال هایی بود که بعد اون تصادف توی ذهنش میچرخید. سوال هایی که همیشه خودش جوابشونو میدونست ولی الان به درست نبودن اون جواب هاش شک کرده بود...


...........................


«میتونید همین امروز برگردید خونتون شما مرخصید»

این چیزی بود که دکتر بعد معاینه بهش گفته بود. لباساشو عوض کرده بود و توی سالن اصلی بیمارستان منتظر جونگین ایستاده بود و بی قرار به اطراف نگاه میکرد. گیج و منگ بود. دقیقا شبیه بچه هایی شده بود که راهشونو گم کردن...ولی دل هیچکدوم از عابر هایی که نگاهشونو میدزدیدن بحالش نمیسوخت و کسی پیش قدمی نمیکرد که مادرشو براش پیدا کنه....شاید چون دیگه یه پسر کوچیک هفت هشت ساله نبود...

روزی که مادرش خودکشی کرده بود و کارش به بیمارستان کشیده شده بود جلوی چشمش اومد. همون اضطراب و همون دلهره قبلی توی وجودش داشت دوباره تکرار میشد. دقیقا توی همون حالت یه گوشه از بیمارستان منتظر بود و اشک میریخت و فقط حس ترحم برای مردمی که از کنارش رد میشدن بجا میزاشت.

مادرش تنها کسش بود ولی اونو برای همیشه از دست داده بود. اون تنها کسی بود که بهش گفته بود همیشه پیشش میمونه و تنهاش نمیزاره

ولی با خودکشیش و فرار از غصه هاش، زندگی تنها پسرشو تاریک و تار کرده بود. شاید اگه هنوز زنده بود هیچ وقت بکهیون انقدر ضعیف نمیشد که اونم خودکشی رو تنها راه نجات خودش بدونه...شاید هیچ وقت پارک چانیول رو ملاقات نمیکرد...و شاید هیچ وقت این حسی که همیشه سعی میکرد برای خودش ممنوع کنه رو توی دلش نسبت به اون مرد نمیداشت.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now