حرکت دستاشو از کمرش شروع کرد و اونا رو تا پایین کمرش سر داد...جوری که اون دستا حالا...شروع به لمس کردن خصوصی ترین جای بدن بکهیون شدن...
با چهارتا انگشتش ورودی پسر رو لمس کرد و باعث شد پسرک قوزی به کمرش بده و ناله ی خفه ای بزنه.
با شندین صدای نالش بیشتر میخواست لمسش کنه....انقدر تحریک شد که صدای نفس های تند خودشو میتونست بشنوه!
نگاهشو از روی دست بزرگ خودش جوری که ورودی بکهیون رو لمس میکرد برنداشت و هر بار بیشتر تحریک میشد چهارتا انگشتشو داخل سوراخ خیس و نبض دارش فرو کنه و صدای نالشو بلندتر بشنوه!
لباشو با زبونش خیس کرد و انگشتاشو دور عضو پسر روبروش حلقه کرد...وقتی اونو کامل تو مشتش حس کرد، با بالا و پایین سر دادن دستش دور عضو اون پسر سخت ترش کرد.
کنترل دستاش دسته خودش نبود! دستاش بر خلاف خواسته خودش بدن اون پسرو لمس میکردن...این چیزی نبود که از اول قصدشو داشت!...
اینکه جسی بچشو سقط کرده بود انقدرعصبانیش نکرده بود که بخواد بخاطرش به اون پسر صدمه ای برنه! اونا همش یه بهونه بودن...یه دلیل... که بتونه از اون طریق بکهیون رو اذیت کنه...
از زجر دادنش لذت میبرد...حس میکرد با شنیدن صدای ناله هاش قلبش آروم میگیره...اونا همش تقصر خودش بودن...چرا چشم هاش وحتی طرز نگاهش مثل کارین بود...این که ضعیف و شکننده بود و بی پناه به نطر میرسید...حتی بوی بدنشم مثل اون دختر بود...چرا انقدر بکهیون اونو یاد کارین مینداخت...چرا انقدر چشم هاشون شبیه بودن...
هر وقت بکهیون با نگاه های پر شده از تنفر بهش نگاه میکرد یاد چشم های بی رحم کارین میوفتاد، زمانی که اون دختر جلوش وایستاد و بهش گفته بود ازش متنفره...زمانی که گفته بود دیگه دوسش نداره...
و هر وقت بکهیون با چشم های پر از خواهش و ترس بهش نگاه میکرد حس میکرد داره اون دخترو تنبیه میکنه! حس میکرد بالاخره داره انتقامشو میگیره...انتقام خیانتشو!....مثل این بود که اون دختر داره با همون چشم ها ازش خواهش میکنه...ازش میخواد که ببخشدش...کاری که هیچ وقت نکرده بود حتی بعده اینکه رهاش کرده بود...
بدن پسر کوچکتر به خاطر لمس دستای چانیول بیشتر توی وان سر میخورد و با آب وان پوشیده میشد. چشم هاش بسته به نظر میرسید ولی پلک هاش هنوز میلرزیدن و مشت شدن دستاش نشون میداد هوشیاریشو بدست آورده!
حرکت آروم دستاش دور عضو اون پسرهر لحظه تند تر میشدن...شدت گرفتن حرکت دستاش باعث شد صدای ناله های اون پسر بلند تر بگوش برسه!! عضوش سف شده بود ولی هنوز به بدنش تکون نمیداد. هنوز چشماشو باز نمیکرد انگار که میترسید با چشم در چشم شدن با مرد روبروش بدنش دوباره برخلاف میلش عمل کنه...
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...