Part 62💫

836 208 21
                                    


یکی از اون مرد ها...

دومینیک بود....

پرده ای از تصاویر سیاه و سفید مبهمی از جلو چشماش رد شد و مثل کسی که دنبال راه نفس بگرده گیج شد ولی وقتی چانیول خودشو بهشون رسوند بازوی ورزیدشو چنگ زد و خودشو پشت هیکل درشتش قایم کرد!

" تو اینجا چیکار میکنی؟!!"

چانیول از لای دندون هاش گفت و از اینکه مهمون های ناخوندش با حظورشون ترس توی دل پسر کوچکتری که خودشو پشت سرش قایم کرده بود انداختن عصبی تر شده بود.

"سرزده اومدم؟!...اوه فکر کنم باید قبلش خبر میدادم...شنیدم بیمارستان بودی اومدم دیدنت"

"جسی حوصلتو ندارم اگه نری.."

"اومدم امانتیمو ازت پس بگیرم معلوم نیست"

جسی حرفشو سریع قطع کرد و با لحنی که اعتماد به نفسشو نشون میداد کنایه زد.

" مزخرف نگو جسی از خونه من برو بیرون!"

"بک چرا قایم شدی دلت برام تنگ نشده؟...اومدم ببرمت خیلی وقته منتظرم بودی میدونم فکر کنم پدر خوندت بهت سخت گرفته نه عزیزم"

بک جوابی نداد. سرشو توی کمر چان قایم کرده بود و بلیز مرد قد بلند رو از پشت گرفته بود. هنوز حالش برای هیچ کس مشخص نبود و فقط صدای نفس های بلند و بریدش تنها چیزی بود که شنیده میشد.

"وقتی اون روز ازت طلاق گرفتم بکهیون رو از حضانت خودت درآوردی پس همه چیز خیلی وقته تموم شده!!"

چان عصبی یه قدم جلو رفت ولی دستای بک که از پشت پیراهنشو بیشتر چنگ زد و پاهاش مثل ستون محکمی که به زمین چسبیده، میخکوب نگهش داشت و نزاشت قدم دیگه ای جلو تر بره!

"منو مجبور کرده بودی منم چاره ای نداشتم!!"

جسی تقریبا داد زد و حواس چانیول رو قبل اینکه سمت بک بچرخه دوباره پرت کرد.

"وقتی با مال و اموالم فرار میکنی توقع داری با خوشی باهات رفتار کنم!! بکهیون خیلی وقته دیگه پسر تو نیست!"

چانیولم مثل لحن جسی ولی عصبی تر داد زد ولی وقتی صدای دلخراش هق هق های بک بلند شد دلش فرو ریخت و مضطرب سمتش چرخید!

"چی شده! حالت خوبه!"

بکهیون انگار منتظر این جمله بود تا از شوک در بیاد و گریه های ریزش شدت بگیره. به محض اینکه چان برگشت سرشو توی بغلش قایم کرد و ایندفعه به پیراهنش از جلو چنگ زد و گذاشت اون مرد دستشو توی موهاش بکشه و آرومش کنه، بفهمه تنها نیست و حتی اگه دومینیک حظور داشته باشه چانیول مراقبشه.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now