چند روز بعد..." بکهیوناااا بهت تولد هجده سالگیتو تبریک میگم"
این چندمین نفری بود که با یه لبخند گشاد بهش تبریک میگفت، ولی هر بار بکهیون فقط سر تکون داد و با یه لبخند مصنوعی ازشون تشکر میکرد...
نمیتونست از تهه دل خوشحال باشه. قبل مهمونی فکر میکرد اگه تمام دوستاشو دعوت کنه شاید با دیدن چهره هاشون گوشه ای از گذشتشو بیاد بیاره، فکر میکرد وقتی به خاطراتی که دوستاش وقتی دورش جمع شده بودند و تعریف میکردن گوش بده جرقه ای توی ذهنش بوجود میاد که حاله ای از اون خاطرات رو براش به نمایش بزاره ولی بی فایده بود...
اونا خاطراتی رو تعریف میکردن که هر چی دنبالشون میگشت حتی جاشم توی ذهنش از قبل پاک شده بود.
اون چهره های غریبه با اینکه با روی باز ازش استقبال کرده بودند میترسوندش!... هنوزم هیچ کدوم از آدم هایی که خودشونو دوستای صمیمیش خطاب میکردن نمیشناخت. هیچ کدومشون بهش حس راحتی نمیداد و هر بار سعی میکرد خودشو از دور همی ها دور کنه.
ولی برعکس همه اونا...حس میکرد چهره کسی که لقب پدرشو بدوش میکشید یه جایی توی ذهنش هک شده بود که هر وقت بهش نگاه میکرد قلبش تند تر میزد.
مثل الان که چند متر دور از بکهیون روی مبل چرمی گوشه سالن نشسته بود و چشماشو ازش برنمیداشت...
با همون چهره سرد و بی احساس...
انگار وقتی اون مرد بهش نگاه میکرد تمام آدم های اطرافش ناپدید میشدن، موزیک بلند توی سالن خاموش میشد و توی تاری بکگراند فضا فقط اون مرد میموند و خودش...
.......................
" مطمعنی قابل اعتمادن"
" بله قربان خودم شخصا پیداشون کردم. همه چیزم درباره وضعیت پسرتون بهشون توضیح دادم"
" اگه کسی خطایی ازش سر بزنه تو رو مقصر میدونم"
به دستیارش که دقیقا کنار مبل ایستاده بود اخطار داد و کوکتل مخصوصی که قبلا خدمتکار روی میز جلوش گذاشته بود و برداشت و ازش کمی بی میل نوشید.
نگاهشو نمیتونست از بکهیون جدا کنه.
اون پسر با اینکه آدم هایی که خودش استخدامش کرده بود ادای دوستاشو در بیارن دورش جمع شده بودند بازم تنها به نظر میرسید.
انگار خوب میدونست اونا همش نقشه پدرخونده بی رحمشه که با اینکارش فقط میخواسته حس گناهشوکمتر کنه...
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...