سکوت تمام خونه رو گرفته بود. چند دقیقه ای از وقتی که جونگین رسونده بودتشون و الان توی اون خونه تنها گذاشته بود میگذشت.
هر کدومشون روی یک مبل جداگونه نشسته بودند ولی کسی چیزی نمیگفت. یعنی نمیدونستن چی باید بگن...گهگاهی با نگاه های زیر چشمی سعی داشتن به همدیگه نگاه کنن. انگار دوتاشون توی ذهنشون کلماتی که میخواستن بگن رو مرور میکردن ولی بازم کسی به خودش جرات نمیداد چیزی بگه.
"چیزی خوردی؟...گرسنت نیست؟"
مرد قدبلند با گیر انداختن نگاه های پسر روبروش بالاخره به حرف اومد.
بکهیون روی مبل خودشو سمت میز خم کرده بود و نگاهش روی زمین بود که با شکسته شدن سکوت بالاخره تونست سرشو بالا بیاره و نگاهشو وصل کنه.
"...من...فکر کنم باید...برم..."
از جاش بلند شد و گردنشو از روی خجالت میخاروند. خیلی وقت بود که تو ذهنش برای گفتن اون جمله خودشو آماده میکرد و حالا فرصتش ایجاد شده بود.
"کجا...ولی...آخه...تو....بکهیون...ولی..."
با شنیدن اون جمله غیر منتظره و حالت آماده به رفتن بکهیون هول شده بود. نمیدونست چی باید بهش میگفت و جلوی رفتنشو میگرفت.
بکهیون خودشو سمت در خروجی چرخوند. نمیخواست قولی که به خودش داده رو فراموش کنه. ایندفعه باید میرفت، حتی اگه مقصدی نداشت...."حداقل!!...حداقل یکم دیگه بمون..."
برای اینکه متوقفش کنه با صدای بلند جملشو شروع کرد. خودشو به دسته مبل گرفت و به سختی از جاش بلند شد ولی نمیتونست سمتش قدمی برداره. دیگه نمیتونست برای نرفتنش تا توی خیابون تعقیبش کنه، الان دیگه حتی ضعیف تر از قبل شده بود...
"...حداقل قبله رفتن با من شام بخور...بعد میتونی بری..این آخرین خواهشمه..."
لحن حرف زدنش سرد و بی احساس ولی در عین حال خواهشمندانه بود. هنوزم میخواست شانسشو امتحان کنه و حتی اگه شده فقط برای چند دقیقه اون پسر رو کنار خودش حس کنه. این تنها بهونه ای بود که شاید میتونست جلوی رفتنشو بگیره.
بکهیون دیگه هیچ قدمی برنداشت. پشتش به چانیول بود، سر جاش ایستاده بود و فقط گوش میداد. بعد اون پیشنهاد سکوت کرده بود. نمیدونست چی بگه. برای اینکه بهتر تصمیم بگیره خودشو سمت چانیول چرخوند. شایدم میخواست توی چشماش نگاه کنه و بیشتر مطمعن بشه که اون مرد دیگه مثل قبل ترسناک نیست.ضعیف تر و تنها تر از اون چیزی بود که بخواد بهش صدمه ای بزنه...اون حتی ابراز پشیمونی کرده بود و خیلی از دفعه قبلی که دیده بودنش فرق کرده بود انگار یه آدم دیگه شده بود.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...