" خودت خواستی بیون بکهیون"جمله تحدید آمیزشو گفت و از جاش بلند شد و به اون پسر که حالا روی یک مبل دیگه دست به سینه نشسته بود ولی ترس رو بخوبی میشد از تو نگاهش فهمید نزدیک تر شد!
اون پسر احمق هنوز سعی میکرد خودشو قوی نشون بده و همین بیشتر اونو برای تنبیه کردنش تحریک میکرد.
بدون اینکه کلمه ی دیگه ای بگه با قدم های بلند و خشنش خودشو بهش نزدیک کرد و بازوی بکهیون رو بین انگشت های بزرگش گرفت و اونو دنبال خودش سمته پله هایی که به زیر زمین خطم میشدن کشید!
" بهت گفتم ولم کن عوضی!!!!"
برای دفعه چندم گفت!...فکر میکرد با گفتن این جمله از دستای بزرگ مرد قد بلند که بازوهاشو فشار میداد و اونو به سمتی که اصلا نمیدونست کجا قراره خطم بشه میکشید خلاص بشه ولی همونطور که انتظار میرفت فایده ای نداشت و اون مرد به ناله هاش به خاطر فشار روی بازوهاش گوش نمیداد و بی رحمانه و بدون ملاحظه اونو دنبال خودش سمت انبار بزرگی که بکهیون حتی از وجودش خبر نداشت میکشید!!
" امیدوارم اتاق جدیدتو دوست داشته باشی"
اتاق جدیدی که حرفشو میزد یه انبار کثیف بود که حتی بوی گند آشغال میداد و با همه انبار های دیگه ای خونه که بر خلاف این یکی تمیز بودن فرق داشت!!
انگار این انبار از قبل به عنوان شکنجه گاه بیون بکهیون ساخته شده بود.دیگه برای آزاد شدن بازوش تمنا نمیکرد و بجاش سر جاش خشکش زده بود و به انباری چشم دوخته بود که حالا میدونست برای تنبیهش در نظر گرفته شده!
" اینبارو شانس آوردی که دارم بهت رحم میکنم و قرار نیست اون تنبیهی که تو ذهنمه رو امشب اجرا کنم..."
و بعد گفتن « از اتاق جدیدت لذت ببر» اونجا رو داشت ترک میکرد که بکهیون به سمتش دوید و دستشو گرفت!
با دوتا دستای ظریفش سعی کرد دستای بزرگ چانیول رو گیر بندازه و جلوی رفتنشو بگیره! نمیخواست اونجا تو اون انباری سرد و تاریکه کثیف تنها بمونه! اونجا باعث میشد تمام خاطرات بد بچگیش دوباره براش زنده بشه!
" تو نمیتونی اینجا تنهام بزاری"
توی نگاهش حس خواهش و امر و ترس یکجا منتقل میشدن. انقدر ترسیده بود که متوجه نشده بود هنوز دست بزرگ اون مرد رو دو دسته گرفته و با سر دادن دستاش انگشت هاشو لمس میکنه!...
نیم نگاهی به دستای بکهیون انداخت و بیشتر به این نتیجه رسید که این پسر بچه خیلی کوچیک تر از اون چیزیه که فکرشو میکرد...
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...