Part 46💫

1.1K 308 38
                                    


ساعت از هفت گذشته بود و هنوزم خبری از بک نبود. دفعاتی که شمارشو گرفته بود و همچنان از دسترس خارج بود از دستش رفته بود. نمیدونست چیکار کنه و از اضطراب فقط وسط سالن میچرخید و از عصبانیت سر خدمتکارای بیچارش داد میزد.

دستاشو لای موهاش میبرد و از عصبانیت هر بار چنگ میزد. نمیدونست چیکار کنه و هنوزم خبری از راننده احمقش که بهش دستور داده بود بکهیون رو تعقب کنه نبود.

تو همین فکرا بود که با صدای زنگ‌ گوشیش چشماش گشاد شد و بدون تلف کردن وقت دکمه سبزشو فشار داد!!

" فقط بهم بگو که گمشون نکردی!!!"

با دیدن اسم راننش روی صفحه گوشی با عصبانیت تقریبا داد زد!!

" قربان من..."

بخاطر لحن شرمنده رانندش حرفشو تا آخر خوندو عصبی گیجگاهشو فشار داد!!

" فکر کنم فهمیدن من تعقیبشون میکردم...چون یهویی ماشین رو پیچیدن تو یه کوچه و تا خودمو رسوندم غیبشون زده بود!"

" خفه شو احمق!! همین امشب یا پیداشون میکنی یا اخراجی!!"

گوشی رو قطع کرد و با فریاد به دیوار کوبوند!!!

دستاش از خشم میلرزید و رگ شقیقش نبض میزد!! نمیدونست به خودش قول بده اگه دوباره اون پسره احمق بلایی سر خودش میاورد خودش بدترشو سرش نیاره!!

درست زمانی که همه چیز داشت خوب پیش میرفت با اون بوسه همه چیز رو خراب کرده بود و الان با حضور یه مزاحم داشت همه چیز خراب تر میشد!!

سرش از حجم دردناکی از عصبانیت میسوخت ولی نمیتونست همینجوری بمونه و کاری نکنه!!

باید پیداشون میکرد!! به هر قیمتی شده!!!


...................................


پشت میز سبز و وسیع بیلیارد ایستاده بود و گهگاهی نگاهشو از روی توپ های رنگی که به حالت مثلت واری روی میز چیده شده بود روی پسر قدبلند روبروش تغییر میداد که دور تر از اون سمت دیگه میز ایستاده بود. چوب بلند بیلیارد که طولش بیشتر از یک متر میرسید به دست داشت و نوک کائوچوبی اش رو با گچ آغشته میکرد.

این بازی جوری براش آشنا نبود انگار که قبلا تجربه داشته و یجورایی خسته کننده و کسل به نظر میرسید. بی حوصله نگاهشو از جونگ سوک گرفت و به سمت کاپل هایی چرخوند که دور تر از میزای بیلیارد فوتبال دستی بازی میکردند و حتی صدای خنده هاشون بلند تر از موزیک بک گراند پاپی که توی سالن پخش شده بود بگوش میرسید. چقدر دلش میخواست فوتبال دستی بازی کنه اگه چانیول میبود شاید باهاش بازی میکرد.

Ruthless Savior Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon