کولی پشتیشو با چند تکه لباس تکراریش پر کرد. چیز دیگه ای نداشت که با خودش ببره...از وقتی توی اون رستوران کار میکرد تمام پولشو برای اجاره اتاق کوچیک چند متری رستوران که با انبار غذاهاشون فرق چندانی نداشت خرج کرده بود.چند تا سکه باقی مونده توی جیبشو لمس کرد و نفس عمیقی کشید. حتی حقوق اون ماهشم نگرفته بود و بخاطر تهمت دزدی مجبور بود اون رستوران رو بعد چند ماه جون کندن ترک کنه...
هرچند حالا که مطمعن شده بود ریسش چه دیدی ازش داشته دیگه هیچ علاقه ای هم برای موندن به اونجا نداشت!.. حداقل از نگاهای کثیف و زیر چشمی اون مرد بالاخره راحت میشد.
"بکهیون وایسا...."
با صدای لئو سر جاش موند ولی برنگشت.
"هوم...زود بگو"
صداشو صاف کرد و عصبی گفت. اشک گوشه چشمشو قبل از اینکه لو بره با پشت دست پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
"کجا میخوای بری...جای خواب مگه داری"
"خودت که دیدی چجوری پرتم کرد بیرون"
"متاسفم پسر... باور کن اگه بخاطر دوست دخترم نمیبود میزاشتم پیشه خودم بمونی ولی منم شرایطم خوب نیست..."
شونه بکهیون رو به حالت دلداری لمس کرد و روبروش ایستاد.
"نگران نباش لئو...یکاریش میکنم...."
لبخند تلخی زد و با اه عمیقی به قدم هاش ادامه داد.
"وایسا!...من یه جایی رو میشناسم شاید بخوانت..."
با پیشنهادش سرجاش ایستاد و بی حال سمتش برگشت.
"یه بار میشناسم فقط باید نوشیدنی سرو کنی...بهت جای خوابم میدن..."
"بار؟..."
آره انتهای خیابون دونگه...مطمئنم قبولت میکنن...اونا دنبال چهره های خوبن...خب تو هم که خوشگلی مطمعنم بری اونجا قبولت میکنن..."
"چه ربطی به قیافه داره؟..."
"خب اینم یکی از پیش شرطاشه دیگه....میری نه؟ "
مکث کرد و نفس عمیق دیگه ای کشید.
"نمیدونم...."
....................................
هوا تاریک تر شده بود...دیگه حتی هیچ مغازه ای باز نبود. نمیدوست کجا بره...
توی خیابون های خلوت و کوچه پس کوچه ها راه میرفت و هرازگاهی خودشو به دیواری تکیه میداد یا گوشه ای مینشست.
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...