دستای ضریف بکهیون رو بین انگشت های زمختش گیر انداخته بود و جسه بی جونشو دنبال خودش توی درازای راهرو های شلوغ بار میکشوند.از بالا طبقه پایین رو نگاهی انداخت. پلیس ها تقریبا همه گروگانگیرا رو اسیر کرده بودند. حتی ساک پولای خودشم کنارشون میتونست بیینه.
بی اهمیت به پولا دوباره راهشو ادامه داد، مردم به خاطر لباس ها و صورتای زخمیشون معنی دار نگاهشون میکردند و بعضی هاشون به خاطر حضور پلیس بهشون شک میکردند.
انتهای راهرو که تقریبا خلوت شده بود به دری رسید که پله هاش به راهروی خلوت تری میکشوندشون. از پله ها سریع پایین رفتن و اولین دری که جلوی روش به چشم خورد رو باز کرد و لحظه بعد از پشت بار سر درآورد، جایی که به سختی نورش با چراغ های کمرنگ خیابون روشن میشد.
همونطور که انتظارش میرفت رانندش با ماشینش جلوش سبز شد و چان بدون اینکه بخواد وقتو تلف کنه بک رو داخل ماشین هل داد و خودشو کنارش روی صندلی عقب ماشین نشست.
راننده بدون اینکه منتظر دستور چان باشه ماشین رو بحرکت درآورد و از اونجا دورشون کرد.
...................................
نمیتونست چشمای خیره و مضطربشو از روی اون مرد برداره .
از وقتی سوار ماشین شده بود هیچ کلمه ای بینشون رد و بدل نشده بود. بکهیون مثل اینکه گارد گرفته باشه خودشو تا دمه پنجره ماشین سر داده بود و کله زمان به جسه بزرگ مردی چشم دوخته بود که سمت دیگه پنجره به عقب تیکه داده بود.
موهای خیس شده از خون و عرقش روی پیشونیش ریخته بود و قطره های سرازیر شده از زخم پیشونیش تا روی بلیز سفیدش رسیده بود و با رده ها و لکه های سرخ تزعینشون کرده بود.
چشما و اخم های همیشگیش به خاطر ساعدش که روی پیشونیش گذاشته بود دیگه معلوم نبود. قفسه سینش به وضوخ بالا پایین میرفت و صدای ناله های خفه و مردونش تنها چیزی بود که توی فضای کوچیک و خفه ماشین به گوش میرسید.
بکهیون هنوز از شوک اتفاقی که توی اون بار افتاده بود در نیومده بود. هنوزم همه چیز خیلی غیر واقعی تر از اون چیزی بود که بخواد باورش کنه...
قلبش با یادآوری تموم اون لمس ها دیوانه وار توی سینش میکوبید و بدنشو گر میگرفت!
و سوالایی مثل اینکه جرا اون لمس ها رو دوست داشت دیوونش میکرد...
سکوت اون مرد میترسوندش. نمایان شدن خیابون های نزدیک خونشون هم میترسوندش...
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...