Part 54💫

1.1K 276 71
                                    


خودشو به مرد میانسالی که با مهمون های دورش احاطه شده بود رسوند. همه نگاها سمتش اومد ولی چانیول فقط به پدرش خیره شده بود که بی تفاوت به حظورش گلاس واینشو توی دستش میچرخوند و لبخند مرموزی روی لبش داشت.

"این درسته که...اون زن رو دعوت کردی!؟..."

نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا میتونه خشمشو کنترل کنه!

" پارک چانیول!!!"

لحن اخطاری پدرش باعث شد نخواد چیزایی که تو ذهنش بود رو به زبون بیاره!!...به خاطر سنگینی نگاه مهمون هایی که هنوز حضور داشتن سعی کرد خودشو تا جایی که میتونه کنترل کنه!

" چرا این زن اینجاست...به چه اجازه ای!..."

ایندفعه با لحن آروم تر و شمرده تری گفت.

" میشه تنهامون بزارید"

پدرش رو به چند مهمونی که تا اون لحظه شاهد لحن تند چانیول بودند، با حالت مودبانه و نمایشی درخواست کرد.

" یول...خیلی وقته ندیدمت بیبی..."

به محض اینکه مهمون ها دورشونو خلوت کردن صدای کارین رو از پشت سرش شنید. قلبش ناخداگاه شروع به تپیدن کرد و بی اراده خودشو به سمتش چرخوند...

خیلی تغییر کرده بود ولی لبخند مرموزش هنوز روی لباش بود. پیراهن بلند و چاک دار تنگی تنش بود که با یقه باز و شونه های برهنش در حالی که موهای حالت دارشو جمع کرده بود...با گوشواره های نقره ای براقش زیبا ترش کرده بود...

" از اینجا برو...نمیخوام ببینمت!!"

سرشو پایین انداخت و با لحن ضعیفی زیر دندوناش بهش اخطار داد!

" چانیول!!! احترامتو نگه دار!!! کارین قرار نیست دیگه جایی بره!!"

پدرش جواب رو با لحن سنگینی داد!!

چرا داشت از اون زن دفاع میکرد!!...چرا اصلا دعوتش کرده بود و انقدر باهاش گرم گرفته بود!!......نقشش چی بود؟....

" چرا این زن اینجاست؟؟؟ "

بودنش اونجا باید یه دلیلی میداشت برای همین سوالشو ایندفعه با حالت جدی تر و مصمم تری پرسید!

" میخواستم با خوبی بهت بگم ولی میبینم داری زیاده روی میکنی چانیول!!! کارین رو خودم دعوت کردم...چون قراره بزودی باهات ازدواج کنه!...پس بزار برنامه ای رو که ریختم انجام بدم!!! من حتی اگه توهم موافق نباشی  کارینو به عنوان عروس خوانوادمون معرفی میکنم!!!"

Ruthless Savior Where stories live. Discover now